کلیات سعدی/بوستان/باب چهارم/شنیدم که لقمان سیهفام بود
حکایت
شنیدم که لقمان سیه فام بود | نه تنپرور و نازک اندام بود | |||||
یکی بندهٔ خویش پنداشتش | زبون دید و[۱] در کار گل داشتش | |||||
جفا دید و با جور و قهرش بساخت | بسالی سرائی ز بهرش بساخت[۲] | |||||
چو پیش آمدش بندهٔ رفته باز | ز لقمانش آمد نهیبی فراز | |||||
بپایش در افتاد و پوزش نمود | بخندید لقمان که پوزش چسود؟ | |||||
بسالی ز جورت جگر خون کنم | بیکساعت از دل بدر چون کنم؟ | |||||
ولی هم ببخشایم[۳] ای نیکمرد | که سود تو ما را زیانی نکرد | |||||
تو آباد کردی شبستان خویش | مرا حکمت و معرفت گشت بیش | |||||
غلامیست در خیلم[۴] ای[۵] نیکبخت | که فرمایمش وقتها کار سخت | |||||
دگر ره نیازارمش سخت دل | چو یاد آیدم سختی کار گل | |||||
هر آنکس که جور بزرگان نبرد | نسوزد دلش بر ضعیفان خرد | |||||
گر از حاکمان سختت آید سخن | تو بر زیردستان درشتی مکن | |||||
نکو گفت بهرام شه با وزیر | که دسوار با زیردستان مگیر[۶] |