کلیات سعدی/بوستان/باب چهارم/یکی را چو سعدی دلی ساده بود
حکایت
یکی را چو سعدی دلی ساده بود | که با ساده روئی در افتاده بود | |||||
جفا بردی از دشمن سختگوی | ز چوگان سختی[۱] بخستی چو گوی | |||||
ز کس چین بر ابرو نینداختی | ز یاری[۲] بتندی نپرداختی | |||||
یکی گفتش آخر ترا ننگ نیست | خبر زینهمه سیلی و سنگ نیست؟ | |||||
تن خویشتن سغبه دونان کنند | ز دشمن تحمل زبونان کنند | |||||
نشاید ز دشمن خطا درگذاشت | که گویند یارا و مردی نداشت | |||||
بدو[۳] گفت شیدای شوریده سر | جوابی که شاید نبشتن بزر | |||||
دلم خانهٔ مهر یارست و بس | از آن مینگنجد درو کین کس | |||||
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی | چو بگذشت بر عارفی جنگجوی | |||||
گرین مدعی دوست بشناختی | بپیکار دشمن نپرداختی | |||||
گر از هستی حق[۴] خبر داشتی | همه خلق را نیست پنداشتی |