کلیات سعدی/رساله عقل و عشق

رساله در عقل و عشق[۱]

  سالک راه خدا پادشهٔ ملک سخن ای ز الفاظ[۲] تو آفاق پر از درّ یتیم  
  اختر سعدی و عالم ز فروغ تو منیر واضع عقلی و گیتی ز نظیر تو عقیم  
  پیش اشعار تو شعر دگرانرا چه محل؟ سحر بی‌وقع نماید بر اعجاز[۳] کلیم  
  بنده را از تو سؤالیست بتوجیه و سؤال نکند مردم پاکیزه‌سیر جز ز کریم  
  مرد را راه بحق عقل نماید یا عشق این در بسته تو بگشای که بابیست عظیم  
  گر چه این هر دو بیک شخص نیایند فرود در دماغ و دل بیدار تو بینند[۴] مقیم  
  عقل را فوق‌تر از عشق توان گفت بگو چون ترا روز و شب این هر دو حریفند و ندیم[۵]  
  پایه و منصب هریک بکرم باز نمای تا ز الفاظ خوشت تازه شود جان سقیم[۶]  
  باد آسوده و فارغ ز بد و نیک جهان خاطر آینه کردار تو چون نفس حکیم  

الجواب

قال رسول الله صلی الله علیه و سَلم اول ما خلق‌الله تعالی العقل. فقال له اَقبل فَاقبل ثم قال لَه اَدبَر فَاَدبَرَ قالَ وعزتی وجلالی ماخلقتُ خلقا اکرم علی مِنکَ بِکَ اخذُ وبِکَ اُعطی وبک اُثیب وبک اُعاقِبُ پس قیاس مولانا سعدالدین ادام‌الله عافیته و احسن عاقبته عین صوابست که عقل را مقدم داشت[۷] و وسیلت قربت حق دانست، و داعی مخلص را بعین رضا نظر کرد، و تشریف قبول ارزانی داشت، و صاحب مقام شمرد. اما راه از رسیدگان[۸] پرسند و این ضعیف از واماندگان[۹] است و خداوند تعالی ذوالجلال والاکرام است، اکرامش در حصر نمی‌آید[۱۰] که و اِن تَعدُوا نعمة الله لاتحصوها در جلالش عَزّ اسمه چتوان گفت بتقدیر آنکه این بنده فاضل است با افضل چگونه مقاومت تواند کرد[۱۱]. اما بیمن همت درویشان و ببرکت صحبت ایشان بقدر[۱۲] وسع در خاطر این درویش می‌آید که عقل با چندین شرف که دارد نه راه است بلکه چراغ راهست، و اول راه ادب طریقت است[۱۳] و خاصیت چراغ آنست که بوجود آن راه از چاه[۱۴] بدانند و نیک از بد بشناسند و دشمن از دوست فرق کنند و چون آن دقایق را بدانست برین برود که شخص اگرچه چراغ دارد تا نرود بمقصد نرسد.

نقلست از مشایخ معتبر[۱۵] که روندگان طریقت در سلوک بمقامی برسند که علم آنجا حجاب باشد، عقل[۱۶] و شرع این سخن را بگزاف[۱۷] قبول کردندی تا[۱۸] بقرائن[۱۹] معلوم شد که علم آلت تحصیل مراد است نه[۲۰] مراد کلی. پس هر که بمجرد علم فرود[۲۱] آید و آنچه بعلم حاصل میشود در نیابد همچنانست که ببیابان از کعبه[۲۲] باز مانده است[۲۳]

بدانکه مراد از علم ظاهر مکارم اخلاق است و صفای باطن[۲۴]، که مردم نکوهیده اخلاق را صفای درون[۲۵] کمتر باشد و بحجاب کدورات نفسانی از جمال مشاهدات روحانی محروم. پس واجب آمد مرید طریقت را بوسیلت علم ضروری اخلاق حمیده[۲۶] حاصل کردن تا صفاء سینه میسر گردد، چون مدتی برآید بامداد صفاء با خلوت و عزلت آشنائی گیرد و از صحبت خلق گریزان شود، و در اثناء این حالت بوی گل معرفت دمیدن گیرد از ریاض قدس بطریق انس، چندانکه غلبات نسیمات[۲۷] فیض الهی مست شوقش[۲۸] گرداند و زمام اختیار از دست تصرفش بستاند.[۲۹] اول[۳۰] این مستی را حلاوت ذکر گویند و اثناء آنرا[۳۱] وجد خوانند و آخر آن را که آخری[۳۲] ندارد عشق خوانند. و حقیقت عشق بوی آشنائیست و امید وصال. و مراد را[۳۳] این مشغله از کمال معرفت محجوب میگرداند[۳۴] که نه راه معرفت بستست خیل خیال محبت بر ره نشستست. صاحب دلان نگویم که موجود نیست طلسم بلای عشق بر سر است[۳۵] و کشته بر[۳۶] سرگنج می‌اندازد.

  کسی ره سوی گنج قارون نبرد و گر برد ره باز بیرون نبرد  

هیچ دانی که معنی کنتُ کنزا مَخفیاً فَاَحببتُ ان اُعرَف چیست؟ کنز عبارتیست[۳۷] از نعمت بی‌قیاس پنهانی، راه بسر آن نبرد جز پادشاه[۳۸] و تنی چند از خاصان او، و سنت پادشاه آنست که کسانی که بر کیفیت گنج وقوف دارند[۳۹] بتیغ بی‌دریغ خون ایشان بریزد تا حدیث گنج پنهان ماند. همچنین پادشاه ازل و قدیم لم یزل حقیقت کنز مخفی[۴۰] ذات او کس نداند و باشد که[۴۱] تنی چند از خاصان او یعنی فقراء و ابدال که با کس ننشینند و در نظر کس نیایند رُبَ اَشعثَ اَغبرَ لَو اَقسم اللهُ لَاَبرَ همین که بسری از سرائر بیچون وقوف یابند بشمشیر عقل خون ایشانرا بریزد تا قصهٔ گنج در افواه نیفتد.

  کسی را در این بزم ساغر دهند که داروی بیهوشیش در دهند  

تا سرّ مکنون حقیقت ذات بیچون[۴۲] نهفته بماند.

  گر کسی وصف او ز من پرسد بی دل از بی نشان چگوید باز  
  عاشقان کشتگان معشوقند بر نیاید ز کشتگان آواز  

پای درویشی[۴۳] توان بود که بگنجی فرو رود و بتوان بود که سرش در سر آن رود[۴۴]. از تو میپرسم که آلت معرفت چیست؟ جوابم دهی[۴۵] که عقل و قیاس و قوت و حواس[۴۶] چه سود آنگه که قاصد مقصود[۴۷] در منزل اول بوی بهار وجد از دست بدر می‌برد و عقل و ادراک و قیاس[۴۸] و حواس سرگردان می‌شود.

  در روی تو گفتم سخنی چند بگویم رو باز گشادی و در نطق ببستی  

حیرت از آنجا خاست[۴۹] که مکاشفت بی‌وجد نمی‌شود، و وجد از ادراک مشغول می‌کند، سبب اینست و موجب همینست[۵۰] که پختگان دم خامی زده‌اند و رسیدگان اقرار ناتمامی کرده و ملائکه ملأ اعلی بعجز از ادراک این[۵۱] معنی اعتراف نموده که ما عَرفناکَ حقَ مَعرفتک. پایان بیابان معرفت که داند که روندهٔ این راه را در هر قدمی قدحی بدهند، و مستی تنک شراب ضعیف احتمال در قدم اول بیک قدح مست و بیهوش می‌گرداند و طاقت شراب زلال محبت نمی‌آرند و بوجد از حضور غایب می‌گردند و در تیه حیرت می‌مانند و بیابان بپایان نمی‌رسانند.

  درین ورطه کشتی فروشد هزار که پیدا نشد تختهٔ بر کنار  

امیرالمؤمنین ابوبکر صدیق رضی الله عنه نکو گفته است یا من عَجزَ عَن مَعرِفَته کمالَ معرفةالصدیقین معلوم شد که غایت معرفت هر کس مقام انقطع اوست بوجد از ترقی.

  ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان شد و آواز نیامد  
  این مدعیان در طلبش بی‌خبرانند کانرا که خبر شد خبری باز نیامد  

نشان دریای آتشین از که می‌پرسی[۵۲] که بر کنار می‌سوزند[۵۳].

بیابان این ورطه از چه میپرسی که هیچ آفریدهٔ این معنی را مفهوم نکرده

  کسی را در این بزم ساغر دهند که داروی بیهوشیش در دهند[۵۴]  

* * *

  این ره نه بپای هر گدائیست در دست و زبان ما ثنائیست  
  نی من کیم و ثنا کدامست لا اُحصی انبیا[۵۵] تمامست  

* * *

  ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم وز هرچه گفته‌اند و شنیدیم و خوانده‌ایم  
  مجلس تمام گشت و بپایان[۵۶] رسید عمر ما همچنان در اول وصف تو مانده‌ایم  

* * *

  آن نه روئیست که من وصف جمالش دانم این حدیث از دگری پرس که من حیرانم  


  1. در نسخهٔ قدیم: رسالةالنظریه.
  2. ای کز الفاظ.
  3. اسرار.
  4. هستند.
  5. این بیت تنها در یک نسخهٔ قدیم است بجای شعر پیش از آن که در این نسخه نیست.
  6. در نسخهٔ قدیم برخلاف سایر نسخه‌ها «سلیم» نوشته شده.
  7. مقدم باید داشت.
  8. روندگان، بینندگان.
  9. از ماندگانست ، از بازماندگانست.
  10. در حدّ حصر می‌نیاید.
  11. مقاومت چه تواند کردن.
  12. و صدق اندرون ایشان و برکت صحبت پاکان بقدر.
  13. ادب و طریقتست.
  14. چاه از راه.
  15. اما نقل از مشایخ معتبر آنست.
  16. و عقل.
  17. بکرات.
  18. یا.
  19. بقرینه این.
  20. تحصیل است مراد را نه.
  21. فرو.
  22. در بیابان کعبه.
  23. باز می‌ماند.
  24. اخلاق صفاء باطن.
  25. اندرونی.
  26. حمیده را.
  27. نسمات.
  28. الهی ویرا بیهوش.
  29. برباید.
  30. بستاند، بداند که اول.
  31. او را.
  32. که قطعاً آخری
  33. و مراد این را.
  34. میداند.
  35. بر سر گنجست.
  36. در.
  37. عبارتی، عبارتست (در نسخه چاپی).
  38. پادشاهی.
  39. یابند.
  40. حقیقت مخفی.
  41. و پادشاه و.
  42. ذات باری سبحانه و تعالی.
  43. درویشان.
  44. فرو رود که سرش در سر آن نرود.
  45. جواب من گوئی.
  46. و قوت حواس
  47. قاصد مقصد.
  48. و قیاس و خیال.
  49. حسرت از آنجا که خاست.
  50. همین
  51. بجز ادراک آن.
  52. می‌پرسد، می‌پرسم.
  53. که هم برکنار دریای وی میسوزی.
  54. عبارت و شعر آخر در اکثر نسخ نیست.
  55. ماتنا.
  56. بآخر.