کلیات سعدی/غزلیات/اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم

غزلیات از سعدی
تصحیح محمدعلی فروغی

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم

۴۱۴– ط

  اگر دستم رسد[۱] روزی که انصاف از تو بستانم قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم  
  چنانت دوست میدارم که گر روزی[۲] فراق افتد تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم  
  دلم صد بار میگوید که چشم از فتنه بر هم نه دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم  
  ترا در بوستان باید که پیش سرو بنشینی[۳] و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم  
  رفیقانم سفر کردند هر یاری باقصائی خلاف من که بگرفتست دامن در مغیلانم  
  بدریائی درافتادم که پایانش نمی‌بینم کسی را پنجه افکندم که درمانش نمیدانم  
  فراقم[۴] سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم  
  مپرسم دوش چون بودی بتاریکی و تنهائی شب هجرم چه میپرسی که روز وصل حیرانم  
  شبان آهسته مینالم مگر دردم نهان ماند بگوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم  
  دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت من آزادی نمیخواهم که با یوسف بزندانم  
  من آنمرغ سخندانم که در خاکم رود صورت هنوز آواز می‌آید بمعنی از[۵] گلستانم  


  1. دهد.
  2. وقتی.
  3. ننشینی.
  4. فراقت.
  5. که سعدی در.