کلیات سعدی/غزلیات/بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم

۴۰۶– ب

  بار فراق دوستان بسکه نشست بر دلم میروم[۱] و نمیرود ناقه بزیر محملم  
  بار بیفکند شتر چون برسد بمنزلی بار دلست همچنان ور بهزار منزلم  
  ای که مهار میکشی صبر کن و سبک مَرو کز طرفی تو میکشی وز طرفی سلاسلم  
  بار کشیدهٔ جفا پرده دریدهٔ هوا[۲] راه ز پیش و دل ز پس واقعه‌ایست مشکلم  
  معرفت قدیم را بُعد حجاب کی شود؟ گرچه بشخص غایبی در نظری مقابلم  
  آخر قصد من توئی غایت جهد و آرزو تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم  
  ذکر تو از زبان من فکر تو از جنان من چون برود که رفتهٔ در رگ و در مفاصلم  
  مشتغل توام چنان کز همه چیز غایبم مفتکر توام چنان کز همه خلق غافلم  
  گر نظری کنی کند کشتهٔ صبر من ورق ور نکنی چه بر دهد بیخ امید باطلم؟  
  سنت عشق سعدیا ترک نمیدهی بلی کی[۳] ز دلم بدر رود خوی سرشته در گلم[۴]  
  داروی درد شوق را با همه علم عاجزم چارهٔ کار عشق را با همه عقل جاهلم  


  1. در یک نسخه: میرود.
  2. وفا.
  3. گر.
  4. با گلم.