کلیات سعدی/غزلیات/جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت
< کلیات سعدی | غزلیات
۱۴۷– ط
جان و تنم ایدوست فدای[۱] تن و جانت | موئی نفروشم بهمه ملک[۲] جهانت | |||||
شیرینتر ازین لب نشیندم که سخن گفت | تو خود شکری یا عسلست آب دهانت؟ | |||||
یکروز عنایت کن و تیری بمن انداز | باشد که تفرّج بکنم دست و کمانت | |||||
گر راه بگردانی و گر روی بپوشی | من مینگرم گوشهٔ چشم نگرانت | |||||
بر سرو نباشد رخ چون ماه منیرت | بر ماه نباشد قد چون سرو روانت | |||||
آخر چه بلائی تو که در وصف نیائی | بسیار بگفتیم و نکردیم بیانت | |||||
هر کس که ملامت کند از عشق تو ما را | معذور بدارند چو بینند عیانت[۳] | |||||
حیفست چنین روی نگارین که بپوشی | سودی بمساکین رسد آخر چه زیانت؟ | |||||
بازآی که در دیده بماندست خیالت | بنشین که بخاطر بگرفتست[۴] نشانت | |||||
بسیار نباشد دلی از دست بدادن | از جان رمقی دارم و هم برخی جانت | |||||
دشنام کرم کردی و گفتی و شنیدم | خرّم تن سعدی که برآمد بزبانت |