کلیات سعدی/غزلیات/خوش میروی به تنها تنها فدای جانت
< کلیات سعدی | غزلیات
۱۵۰– ط
خوش میروی بتنها تنها فدای جانت | مدهوش میگذاری یاران مهربانت | |||||
آئینهٔ طلب کن تا روی خود[۱] ببینی | وز حسن خود بماند انگشت در دهانت | |||||
قصد شکار داری یا اتفاق بستان[۲] | عزمی درست باید تا میکشد عنانت | |||||
ایگلبن خرامان با دوستان نگه کن | تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت | |||||
رخت سرای عقلم تاراج شوق[۳] کردی | ای دزد آشکارا میبینم از نهانت | |||||
هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد | پیکان غمزه در دل زابروی چون کمانت | |||||
دانی چرا نخفتم؟ تو پادشاه حسنی | خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت | |||||
ما را نمیبرازد با وصلت آشنائی | مُرغی لبقتر از من باید هم آشیانت | |||||
من آب زندگانی بعد از تو مینخواهم | بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت | |||||
من فتنهٔ زمانم وآن دوستان که داری | بیشک نگاه دارند از فتنهٔ زمانت | |||||
سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن[۴] | ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت |