کلیات سعدی/غزلیات/دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمیبینم
< کلیات سعدی | غزلیات
۴۲۶ – ق
دلم تا عشقباز آمد درو جز غم نمیبینم | دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمیبینم | |||||
دمی با همدمی خرّم ز جانم بر نمیآید | دمم با جان برآید چونکه یک همدم نمیبینم | |||||
مرا رازیست اندر دل بخون دیده پرورده | ولیکن با که گویم راز چون محرم نمیبینم | |||||
قناعت میکنم با درد چون درمان نمییابم | تحمل میکنم با زخم[۱] چون مرهم نمیبینم | |||||
خوشا و خرّما آندل که هست از عشق بیگانه | که من تا آشنا گشتم دل خرم نمیبینم | |||||
نم چشم آبروی من ببرد از بسکه میگریم | چرا گریم کزان حاصل برون از نم نمیبینم؟ | |||||
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرونشد | بامید دمی با دوست وآن دم هم نمیبینم |
- ↑ بر زخم.