کلیات سعدی/غزلیات/دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
< کلیات سعدی | غزلیات
۳۴– ق
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت | نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت | |||||
به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن | که باتفاق بینی دل عالمی سپندت | |||||
نه چمن شکوفهٔ رست چو روی دلستانت | نه صبا صنوبری یافت چو قامت بلندت | |||||
گرت آرزوی[۱] آنست که خون خلق ریزی | چکند که شیر گردن ننهد چو گوسفندت؟ | |||||
تو امیر ملک حسنی بحقیقت ای دریغا | اگر التفات بودی بفقیر مستمندت | |||||
نه ترا بگفتم ای دل که سر وفا ندارد | بطمع ز دست رفتی و بپای درفکندت؟ | |||||
تو نه مَردِ عشق بودی خود ازین حساب سعدی | که نه قوّت گریزست و نه طاقت گزندت |
- ↑ اگرت توقّع.