کلیات سعدی/غزلیات/دوشم آن سنگ دل پریشان داشت
< کلیات سعدی | غزلیات
۱۳۱– ط
دوشم آن سنگدل پریشان داشت | یار دل برده[۱] دست بر جان داشت | |||||
دیده دُر میفشاند در دامن | گوئیا آستین مرجان داشت | |||||
اندرونم ز شوق میسوزد[۲] | ور ننالیدمی چه درمان داشت؟ | |||||
مینپنداشتم که روز شود | تا بدیدم سحر که پایان داشت | |||||
در باغ بهشت بگشودند | باد گوئی کلید رضوان داشت | |||||
غنچه دیدم که از نسیم صبا | همچو من دست در گریبان داشت | |||||
که نه تنها منم ربودهٔ عشق | هر گلی بلبلی غزلخوان داشت | |||||
رازم از پرده برملا افتاد | چند شاید بصبر پنهان داشت | |||||
سعدیا ترک جان بباید گفت | که بیکدل دو دوست نتوان داشت |