کلیات سعدی/غزلیات/دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست

۴۶– ط

  دیگر نشنیدیم چنین فتنه[۱] که برخاست از خانه برون آمد و بازار بیاراست  
  در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شیرین در وصف نیاید که چه مطبوع و چه زیباست  
  صبر و دل و دین میرود[۲] و طاقت و آرام از زخم پدیدست که بازوش تواناست  
  از بهر خدا روی مپوش از زن و از مرد تا صنع خدا مینگرند از چپ و از راست  
  چشمی که ترا بیند و در قدرت بیچون مدهوش نماند نتوان گفت که بیناست  
  دنیا بچه کار آید و فردوس چه باشد؟ از بار خدا به ز تو حاجت نتوان خواست  
  فریاد من از دست غمت عیب نباشد کاین درد نپندارم از آن منِ تنهاست  
  با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم؟ چون زَهره و یارا نبود چاره مداراست  
  از روی شما صبر نه صبرست که زهرست[۳] وز دست شما زهر نه زهرست که حلواست  
  آن کام و دهان و لب و دندان که تو داری عیشست ولی تا ز برای که مهیاست؟  
  گر خون من و جملهٔ عالم تو بریزی اقرار بیاریم که جرم از طرف ماست  
  تسلیم تو سعدی نتواند که نباشد گر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاست  


  1. این فتنه کدامست دگرباره.
  2. می‌برد.
  3. موتست.