کلیات سعدی/غزلیات/شب فراق که داند که تا سحر چندست
< کلیات سعدی | غزلیات
۶۰– ط
شب فراق که داند که تا سحر چندست؟ | مگر کسی که بزندان عشق در بندست | |||||
گرفتم[۱] از غم دل راه بوستان گیرم | کدام سرو ببالای دوست مانندست؟ | |||||
پیام من که رساند بیار مهرگسل؟ | که بر شکستی و ما را هنوز پیوندست | |||||
قسم بجان تو گفتن[۲] طریق عزت نیست | بخاکپای تو و آن هم عظیم سوگندست | |||||
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل | هنوز دیده بدیدارت آرزومندست | |||||
بیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماست | بجای خاک که در زیر پایت افکندست | |||||
خیال روی تو بیخ امید بنشاندست | بلای عشق تو بنیاد صبر برکندست | |||||
عجب در آنکه تو مجموع و گر قیاس کنی | بزیر هر خم مویت دلی پراکندست | |||||
اگر برهنه نباشی که شخص بنمائی | گمان برند که پیراهنت گلآکندست | |||||
زدسترفته نه تنها منم درین سودا | چه دستها که ز دست تو بر خداوندست | |||||
فراق یار که پیش تو کاهبرگی نیست | بیا و بر دل من بین که کوه الوندست | |||||
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق | گمان برند که سعدی ز دوست خرسندست |