کلیات سعدی/غزلیات/عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی
< کلیات سعدی | غزلیات
۵۹۰ – ط، ب
عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی | یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی | |||||
آزمودم درد و داغ عشق باری صد هزار[۱] | همچو من معشوقه یکره آزمودی کاشکی | |||||
نغنویدم زان خیالش را نمیبینم بخواب | دیدهٔ گریان من یکشب غنودی کاشکی | |||||
از چه ننماید بمن دیدار خویش آندلفروز؟ | راضیم راضی چنان روی ار نمودی کاشکی | |||||
هر زمان گویم ز داغ عشق و تیمار فراق | دل ربود از من نگارم جان ربودی کاشکی | |||||
نالهای زار من شاید که گر کس نشنود | لابهای زار من یکشب شنودی کاشکی | |||||
سعدی از جان میخورد سوگند و میگوید بدل | وعدههایش را وفا باری نمودی کاشکی[۲] |