کلیات سعدی/غزلیات/قطعات

قطعات[۱]

  متی حَللتَ بشیراز یا نَسیم الصبح خذالکتابَ و بلغ سلامی الاحباب  
  اگرچه صبر من از روی دوست ممکن نیست همیکنم بضرورت چو صبر ماهی از آب  

*

  گر مرا بیتو در بهشت برند دیده از دیدنش بخواهم دوخت  
  کاین چنینم خدای وعده نکرد که مرا در بهشت باید سوخت  

*

  گفتا چه کرده‌ام که نگاهم نمیکنی وآن دوستی که داشتی اول چرا کمست؟  
  گفتا بجرم آنکه بهفتاد سالگی سودای سور می‌پزی و جای ماتمست  

*

  آشفتن چشمهای مستت دود دل یار مهربانست  
  وین طرفه که درد چشم او را خونابه ز چشم ما روانست  
  دو فتنه بیک قرینه برخاست پیداست که آخرالزمانست[۲]  

*

  خوب را گو پلاس در بر کن که همان لعبت نگارینست  
  زشت را گو هزار حله بپوش که همان مرده‌شوی پارینست  

*

  در قطرهٔ باران بهاری چتوانگفت؟ در نافهٔ آهوی تتاری چتوان گفت؟  
  گر در همه چیزی صفت و نعت بگنجد در صورت و معنی که تو داری چتوان گفت؟  

*

  سخن عشق حرامست بر آن بیهده گوی که چو ده بیت غزل گفت مدیح آغازد  
  حبذا همت سعدی و سخن گفتن او که ز معشوق بممدوح نمی‌پردازد  

*

  من بگویم ندیده‌ام[۳] دهنی کز دهان تو تنگتر باشد  
  تنگتر زین دهان فراخ ولیک نه همه تنگها شکر باشد  

*

  کوه عنبر نشسته بر زنخش راست گوئی بهیست مشک آلود  
  گر بچنگال صوفیان افتد ندهندش مگر بشفتالود  

*

  تو آن نهٔ که بجور از تو روی برپیچند گناه تست و من استاده‌ام باستغفار  
  مرا غبار تو هرگز اثر کند در دل که خاکپای توام؟ خاکرا چه غم ز غبار؟  

*

  بس ایغلام بدیع‌الجمال شیرین کار که سوز عشق تو انداخت در جهان آتش  
  بنفط گنده چه حاجت که بر دهان گیری[۴] ترا خود از لب لعلست در دهان آتش[۵]  

*

  آن پریروی که از مرد و زن و پیر و جوان هر که بینی دم صاحبنظری میزندش  
  آستینم زد و از هوش برفتم در حال راست گفتند که دیوانه پری میزندش  

*

  مرا بصورت شاهد نظر حلال بود که هرچه مینگرم شاهدست در نظرم  
  دو چشم در سر هرکس نهاده‌اند ولی تو نقش بینی و من نقشبند مینگرم  

*

  شبی خواهم که پنهانت بگویم نهان از آشنایان و غریبان  
  چنان در خود کشم چوگان زلفت کزو غافل بود گوی گریبان  
  ولیکن هر گناهی را جزائیست گناه عشق را جور رقیبان  

*

  هزار بوسه دهد بت‌پرست بر سنگی که ضر و نفع محالست ازو نشاندادن  
  تو بت ز سنگ نهٔ بل ز سنگ سخت‌تری که بر دهان تو بوسی نمیتوان دادن  

*

  کسی ملامتم از عشق روی او میکرد که خیره چند شتابی بخون خود خوردن  
  ازو بپرس که دارد اسیر بر فتراک ز من مپرس که دارم کمند در گردن  

*

  چند گوئی که مهر ازو بردار خویشتن را بصبر ده تسکین  
  کهربا را بگوی تا نبرد چکند کاه پارهٔ مسکین؟  

*

  بر آن گلیم سیاهم حسد همیآید که هست در بر سیمین چون صنوبر او  
  گلیم بین که در آن بر چه عیش میراند سیه گلیمی من بین که دورم از بر او  

*

  گفتم بره ببینم و دامن بگیرمش کای رشک آفتاب جمال منیر تو  
  شهری بر آتش غم هجران بسوختی اول منم بقید محبت اسیر تو  
  انعام کن بگوشهٔ چشم ارادتی تا بندهٔ تو باشم و منت پذیر تو  
  صاحبدلی بتربیتم گفت زینهار غوغا مکن که دوست ندارد نفیر تو  
  شاهد منجمست چه حاجت بشرح حال در وی نگاه کن که بداند ضمیر تو  

*

  وه که چه آزار بود من از مهر تو لیک چو باز آمدی آن همه برداشتی  
  سر چو برآورد صبح بپوشد گناه روز همه روز جنگ شب همه شب آشتی[۶]  

  1. این قطعات در مغازله و عشق است که از دیگر قطعات اخلاقی جدا شده و در این مجلد بچاپ میرسد.
  2. این قطعه را ظاهراً در چشم درد معشوق فرموده است.
  3. من بگویم که دیده‌ام.
  4. که در دهان داری.
  5. این قطعه را ظاهراً در وصف پسری نفط انداز فرموده.
  6. این قطعه در یک نسخه است و مصراع اول و سوم از وزن خارج، معنی آنهم بر ما آشکار نشد.