کلیات سعدی/غزلیات/مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
< کلیات سعدی | غزلیات
۲۲۱– ط
مجلس ما دگر امروز ببستان ماند | عیش خلوت بتماشای گلستان ماند | |||||
می حلالست کسیرا که بود خانه بهشت | خاصه از دست حریفی که برضوان ماند | |||||
خط سبز و لب لعلت بچه ماننده کنی[۱]؟ | من بگویم بلب چشمهٔ حیوان ماند | |||||
تا سر زلف پریشان تو محبوب منست | روزگارم بِسرِ زلف پریشان ماند | |||||
چکند کشته عشقت که نگوید غم دل؟ | تو مپندار که خون ریزی و پنهان ماند | |||||
هر که چون موم بخورشید رخت نرم نشد | زینهار از دل سختش که بسندان ماند | |||||
نادر افتد که یکی دل بوصالت[۲] ندهد | یا کسی در بلد کفر مسلمان ماند | |||||
تو که چون برق بخندی چه غمت دارد[۳] از آنک | من چنان زار بگریم که بباران ماند؟ | |||||
طعنه بر حیرت سعدی نه بانصاف زدی | کس چنین روی نبیند که نه حیران ماند | |||||
هر که با صورت و بالای تواش انسی نیست | حیوانیست که بالاش بانسان ماند |