کلیات سعدی/غزلیات/معلمت همه شوخی و دلبری آموخت

۳۲– ط، ب

  معلمت همه شوخیّ و دلبری آموخت جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت  
  غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم که کید سحر[۱] بضحاک و سامری آموخت  
  تو بُت چرا بمعلم روی که بتگر چین بچین زلف تو آید ببتگری‌آموخت؟[۲]  
  هزار بلبل دستانسرای عاشق را بباید از تو سخن گفتن دری آموخت  
  برفت رونق بازار آفتاب و قمر از آنکه ره بدکان تو مشتری آموخت  
  همه قبیلهٔ من عالمان دین بودند مرا معلم عشق تو شاعری آموخت  
  مرا بشاعری آموخت روزگار آنگه که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت  
  مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من وجود من ز میان تو لاغری آموخت  
  بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع چنان بکند که صوفی قلندری آموخت  
  دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت  
  من آدمی بچنین شکل و قدّ و خوی و روش ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت  
  بخون خلق فروبرده پنجه کاین حناست ندانمش که بقتل که[۳] شاطری آموخت  
  چنین بگریم ازین پس که مرد بتواند در آب دیدهٔ سعدی شناوری آموخت[۴]  


  1. کید و سحر.
  2. این بیت در بیشتر نسخه‌ها نیست.
  3. در یک نسخه: از که خودسری، و شاید «از که شاطری» بوده است، و در بیشتر نسخه‌ها این بیت نیست.
  4.   بر آب دیدهٔ سعدی گرت گذر افتد ترا نخست بباید شناوری آموخت