کلیات سعدی/غزلیات/من همان روز که آن خال بدیدم گفتم
< کلیات سعدی | غزلیات
۳۷۰– ط
من همانروز که آن خال بدیدم گفتم | بیم آنست بدین دانه که در دام افتم | |||||
هرگز آشفتهٔ روئی نشدم یا موئی | مگر اکنون که بروی تو چو موی آشفتم | |||||
هیچ شک نیست که اینواقعه با طاق افتد | گو بدانید که من با غم رویش جفتم | |||||
رنگ رویم غم دل پیش کسان[۱] میگوید | فاش کرد آنکه ز بیگانه همیبنهفتم | |||||
پیش از آنم که بدیوانگی انجامد کار | معرفت پند همیداد و نمیپذرفتم | |||||
هر که این روی ببیند بدهد پشت گریز | گر بداند که من از وی بچه پهلو خفتم | |||||
آتشی بر سرم از داغ جدائی میرفت | وآبی از دیده همیشد[۲] که زمین میسفتم | |||||
عجب آنست که با زحمت چندینی خار | بوی صبحی نشنیدم که چو گل نشکفتم | |||||
پیش ازین خاطر من خانهٔ پرمشغله بود | با تو پرداختمش وز همه عالم رُفتم | |||||
سعدی آن نیست که در خورد تو گوید سخنی | آنچه در وسع خودم در دهن آمد گفتم |