کلیات سعدی/غزلیات/من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

۶۰۷ – ب

  من چرا دل بتو دادم که دلم می‌شکنی؟ یا[۱] چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی؟  
  دل و جانم بتو مشغول و نظر در چپ و راست تا ندانند حریفان[۲] که تو منظور منی  
  دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی  
  تو همائی و من خستهٔ بیچاره گدای پادشاهی کنم ار سایه بمن برفکنی  
  بنده وارت بسلام آیم و خدمت بکنم ور جوابم ندهی میرسدت کبر و منی  
  مرد راضیست که در پای تو افتد چونگوی تا بدان ساعد سیمینش بچوگان بزنی  
  مست بیخویشتن از خمر ظلومست و جهول مستی از عشق نکو باشد و بیخویشتنی  
  تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی  
  من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی  
  خوان درویش بشیرینی و چربی بخورند سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی  


  1. تا.
  2. تا نگویند رقیبان.