کلیات سعدی/غزلیات/نه از چینم حکایت کن نه از روم
< کلیات سعدی | غزلیات
۴۲۸ – ط
نه از چینم حکایت کن نه از روم | که من دل با یکی دارم درین بوم | |||||
هر آنساعت که با یاد من آید | فراموشم شود موجود و معدوم | |||||
ز دنیا بخش ما غم خوردن آمد | نشاید خوردن الّا رزق مقسوم | |||||
رطب شیرین و دست از نخل کوتاه | زلال اندر میان و تشنه محروم | |||||
از آن شاهد که در اندیشهٔ ماست | ندانم زاهدی در شهر معصوم | |||||
بروی او نماند هیچ منظور | ببوی او نماند هیچ مشموم | |||||
نه بیاو عشق میخواهم نه با او | که او در سلک من حیفست منظوم | |||||
رفیقان[۱] چشم ظاهربین بدوزید | که ما را در میان سریست مکتوم | |||||
همه عالم گر اینصورت ببینند | کس اینمعنی نخواهد کرد مفهوم | |||||
چنان سوزم که خامانم نبینند | نداند تندرست احوال محموم | |||||
مرا گر دل دهی ور جان ستانی | عبادت لازمست و بنده ملزوم | |||||
نشاید برد سعدی جان ازین کار | مسافر تشنه و جلّاب مسموم | |||||
چو آهن تاب آتش مینیارد | همیباید[۲] که پیشانی کند موم |