کلیات سعدی/غزلیات/نه من تنها گرفتارم به دام زلف زیبایی

۵۱۰ – خ

  نه من تنها گرفتارم بدام زلف زیبائی که هر کس با دلارامی سری دارند و سودائی  
  قرین یار زیبا را چه پروای چمن باشد؟ هزاران سرو بستانی فدای سروبالائی  
  مرا نسبت بشیدائی کند ماه پری پیکر تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدائی؟  
  همیدانم که فریادم بگوشش میرسد لیکن ملولی را چه غم دارد[۱] ز حال ناشکیبائی؟  
  عجب دارند یارانم که دستش را همی‌بوسم ندیدستند مسکینان سری افتاده در پائی  
  اگر فرهاد را حاصل نشد پیوند با شیرین نه آخر جان شیرینش برآمد در تمنائی  
  خرد با عشق میکوشد که ویرا در کمند آرد ولیکن بر نمیآید ضعیفی با توانائی  
  مرا وقتی ز نزدیکان ملامت سخت میآمد نترسم دیگر از باران که افتادم بدریائی  
  تو خواهی خشم بر ما گیر[۲] و خواهی چشم بر ما کن که ما را با کسی دیگر نماندست از تو پروائی  
  نپندارم که سعدی را بیازاری و بگذاری که بعد از سایه لطفت ندارد در جهان جائی[۳]  
  من آن خاک وفادارم که از من بوی مهر آید و گر بادم برد چون شعر[۴] هر جزوی باقصائی  


  1. چه غم آسوده خاطر را.
  2. ران.
  3. در نسخهٔ قدیمتر مقطع بیت ذیلست و ما متابعت از اکثریت نسخ کردیم:
      الا ای ترک یغمائی مکن بیداد بر سعدی که شاهنشه نفرمودست در شیراز یغمائی  
  4. خاک.