کلیات سعدی/غزلیات/هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود

۲۷۰– خ

  هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود تا منتهای کار من از عشق چون شود  
  دل برقرار نیست که گویم نصیحتی از راه عقل و معرفتش رهنمون شود  
  یار، آن حریف نیست که از در درآیدم عشق آن حدیث نیست که از دل برون شود  
  فرهادوارم از لب شیرین گزیر نیست ور کوه محنتم بمثل بیستون شود  
  ساکن نمیشود نفسی آب چشم من سیماب[۱] طرفه نبود اگر بیسکون شود  
  دم درکش از ملامتم ایدوست زینهار کاین درد عاشقی بملامت فزون شود  
  جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد تا زعفران چهرهٔ من لاله‌گون شود  
  دیوار دل بسنگ تعنت خراب گشت رخت سرای عقل بیغما کنون شود  
  چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل ترسم که عشق در سر سعدی جنون شود  


  1. سیلاب.