کلیات سعدی/غزلیات/هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش
< کلیات سعدی | غزلیات
۳۴۰– ط
هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش | من بیکار[۱] گرفتار هوای دل خویش | |||||
هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی | چون بدست آمدی ای لقمه[۲] از حوصله بیش | |||||
این توئی با من و غوغای رقیبان از پس | وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش | |||||
همچنان داغ جدائی جگرم میسوزد | مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش | |||||
باور از بخت ندارم که تو مهمان منی | خیمه پادشه آنگاه[۳] فضای درویش | |||||
زخم شمشیر غمت را ننهم مرهم کس | طشت زرّینم و پیوند نگیرم بسریش | |||||
عاشقان را نتوان گفت که بازآی از مهر | کافرانرا نتوان گفت که برگرد از کیش | |||||
منم امروز و تو و مطرب و ساقی و، حسود | خویشتن گو بدر حجره بیاویز چو خیش | |||||
من خود از کید عدو باک ندارم لیکن | کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ بنیش | |||||
تو بآرام دل خویش رسیدی سعدی | می خور و غم مخور از شنعت بیگانه و خویش | |||||
ای که گفتی بهوا دل منه[۴] و مهر مبند | من چنینم تو برو مصلحت خویش اندیش |