کلیات سعدی/غزلیات/همه چشمیم تا برون آیی
< کلیات سعدی | غزلیات
۵۱۲ – ط
همه چشمیم تا برون آئی | همه گوشیم تا چه فرمائی | |||||
تو نه آن صورتی که بیرویت | متصور شود شکیبائی | |||||
من ز دست تو خویشتن بکشم | تا تو دستم[۱] بخون نیالائی | |||||
گفته بودی قیامتم بینند | این گروهی محب سودائی | |||||
واینچنین روی دلستان که تراست | خود قیامت بود که بنمائی | |||||
ما تماشاکنان کوته دست | تو درخت بلندبالائی | |||||
سر ما و استان خدمت تو | گر برانی و گر ببخشائی | |||||
جان بشکرانه دادن از من خواه | گر بانصاف با میان[۲] آئی | |||||
عقل باید که با صلابت عشق | نکند پنجهٔ توانائی | |||||
تو چه دانی که بر تو نگذشتست | شب هجران و روز تنهائی؟ | |||||
روشنت گردد این حدیث چو روز | گر چو سعدی شبی بهپیمائی |