کلیات سعدی/غزلیات/وقت آن آمد که خوش باشد کنار سبزه جوی
< کلیات سعدی | غزلیات
۶۳۱ – ط
وقت آن آمد که خوش باشد کنار سبزه جوی | گر سر صحرات باشد سروبالائی بجوی | |||||
ور بخلوت با دلارامت میسر میشود | در سرایت خود گلفشانست[۱] سبزی گو مروی | |||||
ای نسیم کوی معشوق این چه باد خرمست | تا کجا بودی که جانم تازه میگردد ببوی؟ | |||||
مطربان گوئی در آوازند و مستان در سماع | شاهدان در حالت و شوریدگان در های و هوی | |||||
ای رفیق آنچ از بلای عشق بر من میرود | گر ترک من نمیگوئی بترک من بگوی[۲] | |||||
ایکه پای رفتنت کندست و راه وصل تند | بازگشتن هم نشاید تا قدم داری بپوی | |||||
گر ببینی گریهٔ زارم ندانی فرق کرد | کاب چشمست اینکه پیشت میرود یا آب جوی | |||||
گوی را گفتند کای بیچاره سرگردان مباش | گوی مسکین را چه تاوانست؟ چوگانرا بگوی | |||||
ایکه گفتی دل بشوی از مهر یار مهربان[۳] | من دل از مهرش نمیشویم تو دست از من بشوی | |||||
سعدیا عاشق نشاید بودن اندر خانقاه | شاهد بازی فراخ و زاهدان تنگخوی[۴] |