کلیات سعدی/غزلیات/چشم که بر تو میکنم چشم حسود میکنم
< کلیات سعدی | غزلیات
۴۱۰– ط
چشم که بر تو میکنم چشم حسود میکنم | شکر خدا که باز شد دیدهٔ بخت روشنم | |||||
هرگزم این گمان نبد با تو که دوستی کنم | باورم این نمیشود با تو نشسته کاین منم | |||||
دامن خیمه بر فکن دشمن و دوست گو ببین | کاینهمه لطف میکند دوست برغم دشمنم | |||||
عالم شهر گو مرا وعظ مگو که نشنوم | پیر محله گو مرا توبه مده که بشکنم | |||||
گر بزنی بخنجرم کز پی او دگر مرو | نعرهٔ شوق میزنم تا رمقیست در تنم | |||||
این نه نصیحتی بود کز غم دوست توبه کن | سخت سیه دلی بود آنکه ز دوست برکنم | |||||
گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد | کاینهمه ذکر دوستی لاف دروغ میزنم | |||||
پیشم ازین سلامتی بود و دلی و دانشی | عشق تو آتشی بزد پاک بسوخت خرمنم | |||||
شهری اگر بقصد من[۱] جمع شوند و متفق | با همه تیغ برکشم وز تو سپر بیفکنم | |||||
چند فشانی آستین بر من و روزگار من | دست رها نمیکند مهر[۲] گرفته دامنم | |||||
گر بمراد من روی ور نروی تو حاکمی | من بخلاف رای تو گر نفسی زنم زنم | |||||
اینهمه نیش میخورد سعدی و پیش میرود | خون برود درین میان گر تو توئی و من منم[۳] |