کلیات سعدی/غزلیات/کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت
< کلیات سعدی | غزلیات
۱۳۷– ط
کیست آن لعبت خندان که پریوار برفت | که قرار از دل[۱] دیوانه بیکبار برفت | |||||
باد بوی گل رویش بگلستان آورد | آب گلزار بشد رونق عطار برفت | |||||
صورت یوسف نادیده صفت میکردیم | چون بدیدیم زبان سخن از کار برفت | |||||
بعد ازین عیب و ملامت نکنم مستانرا[۲] | که مرا در حق این طایفه انکار برفت | |||||
در سرم بود که هرگز ندهم دل بخیال | بسرت کز سر من آن همه پندار برفت | |||||
آخر این مور میان بستهٔ افتان خیزان | چه خطا داشت که سرکوفته چون مار برفت؟ | |||||
بخرابات چه حاجت که یکی مست شود؟ | که بدیدار تو عقل از سر هشیار برفت | |||||
بنماز آمده محراب دو ابروی تو دید | دلش از دست ببردند و[۳] بزنّار برفت | |||||
پیش تو مردن از آن به که پس از من گویند | نه بصدق آمده بود اینکه بآزار برفت | |||||
تو نه مرد گل بستان امیدی[۴] سعدی | که بپهلو نتوانی بسر خار برفت |