کلیات سعدی/غزلیات/گفتم به عقل پای برآرم ز بند او
< کلیات سعدی | غزلیات
۴۸۰ – ب
گفتم بعقل پای برآرم ز بند او | روی خلاص نیست بجهد از کمند او | |||||
مستوجب ملامتی ای دل که چند بار | عقلت بگفت و گوش نکردی بپند او | |||||
آن بوستان میوهٔ شیرین که دست جهد | دشوار میرسد بدرخت بلند او | |||||
گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش | لیکن وصول نیست بگرد سمند او | |||||
سر در جهان نهادمی از دست او ولیک | از شهر او چگونه رود شهربند او؟ | |||||
چشمم بدوخت از همه عالم باتفاق | تا جز درو نظر نکند مستمند او | |||||
گر خود بجای مِروحه شمشیر میزند | مسکین مگس کجا رود از پیش قند او؟ | |||||
نومید نیستم که هم او مرهمی نهد | ورنه بهیچ به نشود دردمند او | |||||
او خود مگر بلطف خداوندیی کند | ورنه ز ما چه بندگی آید پسند او | |||||
سعدی چو صبر ازوت میسر نمیشود | اولیتر آنکه صبر کنی بر گزند او |