کلیات سعدی/غزلیات/یکی را دست حسرت بر بناگوش
< کلیات سعدی | غزلیات
۳۳۵– ب
یکی را دست حسرت بر بناگوش | یکی با آنکه میخواهد در آغوش | |||||
نداند دوش بر دوش حریفان | که تنها مانده چون خفت از غمش دوش | |||||
نکوگویان نصیحت میکنندم | ز من فریاد میآید که خاموش | |||||
ز بانگ رود و آوای سرودم | دگر جای نصیحت نیست در گوش | |||||
مرا گویند چشم از وی بپوشان | ورا گو برقعی بر خویشتن پوش | |||||
نشانی زان پری تا در خیالست | نیاید هرگز این دیوانه با هوش | |||||
نمیشاید گرفتن چشمهٔ چشم | که دریای درون میآورد جوش | |||||
بیا تا هر چه هست از دست محبوب | بیاشامیم اگر زهرست اگر نوش | |||||
مرا در خاک راه دوست بگذار | برو گو دشمن اندر خون من کوش | |||||
نه یاری سست[۱] پیمانست سعدی | که در سختی کند یاری فراموش |
- ↑ یار سست