کلیات سعدی/مواعظ/برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ

۳۴ – ط، ق

  برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ چون دست میدهد نفسی موجب فراغ  
  کاین سیل متفق بکند روزی این درخت وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ  
  سبزی دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت بلبل ضرورتست که نوبت دهد بزاغ  
  بس مالکان باغ که دوران روزگار کردست خاکشان گل دیوارهای باغ  
  فردا شنیدهٔ که بود داغ زرّ و سیم خود وقت مرگ مینهد این مرده ریگ داغ  
  بس روزگارها که برآید بکوه و دشت بعد از من و تو ابر بگرید بباغ و راغ  
  سعدی بمال و منصب دنیا نظر مکن میراث بس توانگر و مردار بس کلاغ  
  گر خاک مرده باز کنی روشنت شود کاین باد بارنامه[۱] نه چیزیست[۲] در دماغ  
  گر بشنوی نصیحت و گر نشنوی، بصدق گفتیم و بر رسول نباشد بجز بلاغ  


  1. کبر و حرص، کبر و ناز.
  2. خیریست.