کلیات سعدی/مواعظ/تا بدین غایت که رفت از من نیامد هیچ کار

۲۷ – ط

  تا بدین غایت که رفت از من نیامد هیچ کار راستی باید[۱] ببازی صرف کردم روزگار  
  هیچ دست آویزم آنساعت که ساعت در رسد نیست الا آنکه بخشایش کند پروردگار  
  بس ملامتها که خواهد برد جان نازنین روز عرض از دست جور نفس ناپرهیزگار  
  گاه میگویم چه بودی گر نبودی روز حشر تا نگشتندی بدان در روی نیکان شرمسار  
  باز میگویم نشاید راه نومیدی گرفت پیش انعامش چه باشد عفو چون من صد هزار  
  سعی تا من میبرم هرگز نباشد سودمند[۲] توبه تا من میکنم هرگز نباشد برقرار  
  چشم تدبیرم نمی‌بیند بتاریکی جهل[۳] جرم بخشایا بتوفیقم چراغی پیش دار  
  من که از شرم گنه سر برنمی‌آرم ز پیش سر بعلیین برآرم گر تو گوئی سر برآر  
  گرچه بی‌فرمانی از حد رفت و تقصیر از حساب هرچه هستم همچنان هستم بعفو امیدوار  
  یارب از سعدی چه کار آید پسند حضرتت یا توانائی بده یا ناتوانی در گذار  


  1. خواهی.
  2. دوستانم توبه گویند از گنه کاری بکن.
  3. طریق مصلحت.