کلیات سعدی/مواعظ/تبارک الله از آن نقشبند ماء مهین
< کلیات سعدی | مواعظ
در ستایش صاحبدیوان
تبارکالله ازان نقشبند ماء مهین | که نقش روی تو بستست و چشم و زلف و جبین | |||||
چنانکه در نظری در صفت نمیآئی | منت چه وصف بگویم تو خود در آینه بین | |||||
مه از فروغ تو بر آسمان نمیتابد | چه جای ماه که خورشید لایکاد یبین | |||||
خدای تا گل آدم سرشت و خلق[۱] نگاشت | سُلالهٔ چو تو دیگر نیافرید از طین | |||||
نه در قبیلهٔ آدم که در بهشت خدای | بدین کمال نباشد جمال حورالعین | |||||
چنین درخت نروید ز بوستان ارم | چنین صنم نبود در نگارخانهٔ چین | |||||
مگر درخت بهشتی بود که بار آرد | شکوفه گل[۲] و بادام و لاله و نسرین | |||||
ز بس که دیدهٔ مشتاق در تو حیرانست | ترنج و دست بیکبار میبرد سکین | |||||
طریق اهل نظر[۳] خامشی و حیرانیست | که در نهایت وصفت نمیرسد تحسین | |||||
حکایت لبت اندر دهان نمیگنجد | لب و دهان نتوان گفت درّ درج ثمین | |||||
گر ابن مقله دگربار با[۴] جهان آید | چنانکه دعوی معجز کند بسحر مبین | |||||
بآب زر نتواند کشید چون تو الف | بسیم حل ننویسد مثال ثَغر تو سین | |||||
بیا بیا که بجان آمدم ز تلخی هجر | بگوی ازان لب شیرین حکایتی شیرین | |||||
ترنجبین وصالم بده که شربت صبر[۵] | نمیکند خفقان فؤاد را تسکین | |||||
دریغ اگر قدری میل از آن طرف بودی | کزین طرف همه شوقست و اضطراب و حنین[۶] | |||||
ترا سریست که با ما فرو نمیآید | مرا سری که حرامست بیتو بر بالین | |||||
میان حظ من و دشمنانت فرقی نیست | منت بمهر همی میرم و حسود بکین | |||||
اگر تو بر دل مسکین من نبخشائی | چه لازمست که جور و جفا برم چندین | |||||
بصدر صاحب دیوان ایخان نالم | که در ایاسه او جور نیست بر مسکین | |||||
خدایگان صدور زمان و کهف امان | پناه ملت اسلام شمس دولت و دین | |||||
جمال مشرق و مغرب صلاح خلق خدای | مشیر مملکت پادشاه روی زمین | |||||
که اهل مشرق و مغرب بشکر نعمت او | چو اهل مصر باحسان یوسفند رهین | |||||
بسی نماند که در عهد رأی و رأفت او | بیک مقام نشینند صعوه و شاهین | |||||
ز گوسپند بدوزد رعایت نظرش[۷] | دهان گرگ و بدرّد دهان شیر عرین | |||||
معین خیر و مطیع خدای و ناصح خلق | برای روشن و فکر بلیغ و رای رزین | |||||
زهی بسایهٔ لطف تو خلق را آرام | خهی بقوت رای تو ملک را آئین | |||||
گر اقتضای زمان دور باز سرگیرد | بنات دهر نزایند بهتر از تو بنین | |||||
تو آن یگانهٔ دهری که در وسادهٔ حکم | به از تو تکیه نکردست هیچ صدرنشین | |||||
چو فیض چشمهٔ خورشید بامداد پگاه | که در تموج او منطمس شود پروین | |||||
فروغ رای تو مصباح راههای مخوف | عنان عزم تو مفتاح ملکهای حصین | |||||
خدای مشرق و مغرب بایلخان دادست | تو بر خزاین روی زمین حفیظ و امین | |||||
قضا موافق رایت بود که نتوان بود | خلاف رای تو رفتن مگر ضلال مبین | |||||
مخالفان ترا دست و پای اسب مراد | بریده باد که بیدست و پای به تنین | |||||
تمام ذکر تو ناگفته ختم خواهم کرد | که خوض کردم و دستم نمیدهد تبیین | |||||
لَئن مَدحتک سبعین حِجة دأباً | لَما اقتدرتُ عَلی واحدِ منالسبعین | |||||
کمال فضل ترا من بگرد مینرسم | مگر کسی کند اسپ سخن بزین به ازین | |||||
ورای قدر منست التفات صدر جهان | که ذکر بندهٔ مخلص کند علیالتعیین | |||||
برای مجلس اُنست گلی فرستادم | که رنگ و بوی نگرداندش مرور سنین | |||||
تو روی دختر دلبند طبع من بگشای | که پیر بود و[۸] ندادم بشوهر عنین | |||||
بزنده میکنم از ننگ وصلتش در گور | که زشت خوب نگردد بجامهٔ رنگین | |||||
اگر نه بندهنوازی ازان طرف بودی | که زهره داشت که دیبا برد بقسطنطین؟ | |||||
که میبرد بعراق این بضاعت مزجاة | چنانکه زیره بکرمان برند و کاسه بچین؟ | |||||
ترا شمامهٔ ریحان من که یاد آورد[۹] | که خلق ازان طرف آرند نافهٔ مشکین؟ | |||||
چه لایق مگسانست بامداد بهار | که در مقابلهٔ بلبلان کنند طنین؟ | |||||
که نشر کرده بود طی من دران مجلس؟ | که برده باشد نام ثری بعلیین؟ | |||||
بشکر بخت بلند ایستادهام که مرا | بعمر خویش نکردهاست هرگز این تمکین | |||||
میان عرصهٔ شیراز تا بچند آخر | پیاده باشم و دیگر پیادگان فرزین؟ | |||||
چو بیدبُن که تناور شود بپنجه سال | به پنچ روز ببالاش بردود[۱۰] یقطین | |||||
ز روزگار برنجم چنانکه نتوان گفت | بخاک پای خداوند روزگار یمین | |||||
بلی بیک حرکت از زمانه خرسندم | که روزگار بسر میرود بشدت و کین | |||||
دوای خسته و جبر شکسته کس نکند | مگر کسی که یقینش بود بروز یقین | |||||
یقین قلبی انی انال منک غنی | ولایزال یقینی منالهوان یقین | |||||
سخن بلند کنم تا بر آسمان گویند | دعای دولت او را فرشتگان آمین | |||||
همیشه خاتم اقبال در یمین تو باد | بعون ایزد و در چشم دشمنانت نگین | |||||
برغم دشمن و اعجاب دوستان بادا | همیشه چشمهٔ رزقت مَعین و بخت معین | |||||
حزین نشسته حسودان دولتت همه سال | تو گوش کرده بر آواز مطربان حزین | |||||
مباد دشمنت اندر جهان وگر باشد | بزندگانی در سجن و مرده در سجین | |||||
دوام عیش تو بادا پس از هلاک عدو | چنانکه پیش تو دف میزنند و خصم دفین | |||||
ز دوستان تو آواز رود و بانگ سرود | بر آسمان شده وز دشمنان زفیر[۱۱] و انین | |||||
هزار سال جلالی بقای عمر تو باد | شهور آن همه اردیبهشت و فروردین |