کلیات سعدی/مواعظ/تو را که گفت که برقع برافکن ای فتان

مطلع دوّم

  ترا که گفت که برقع برافکن ای فتان که ماه روی تو ما را بسوخت چون کتان  
  پری که در همه عالم بحسن موصوفست ز شرم چون تو پریزاده میرود پنهان  
  بدستهای نگارین چو در حدیث آیی هزار دل ببری زینهار ازین دستان  
  دل از جفای تو گفتم بدیگری بدهم کسم بحسن تو ای دلستان نداد نشان  
  لبان لعل تو با هر که در حدیث آید براستی که ز چشمش بیوفتد مرجان  
  اگر هزار جراحت کنی تو بر دل ریش دوای درد منست آن دهان مرهم‌دان  
  عوام خلق بانگشت می‌نمایندم[۱] من از تعجب انگشت فکر بر[۲] دندان  
  امید وصل تو جانم برقص میآرد چو باد صبح که در گردش آورد ریحان  
  ز خلق گوی لطافت تو بردهٔ امروز که دل بدست تو گوئیست در خم چوگان  
  چنانکه صاحب عادل علاء دولت و دین بدست فتح و ظفر گوی دولت از میدان  
  جمال عالم انسان و عین اهل ادب که هیچ عین ندیدست مثل او انسان  
  بروج قصر معالیش از آن رفیع‌ترست که تیر وهم برون آید از کمان گمان  
  من این سخن نه سزاوار قدر او گفتم که سعی در همه بابی بقدر وسع و توان[۳]  
  چو مصطفی که عبارت بفهم[۴] وی نرسد ولی مبالغهٔ خویش می‌کند حسان  
  بضاعت من و بازار علم و حکمت او مثال قطره و دجلست و دجله و عمان  
  سرِ خجالتم از پیش بر نمی‌آید که دُر چگونه بدریا برند و لعل بکان  
  اگر نه بنده‌نوازی از آنطرف بودی من این شکر نفرستادمی بخوزستان  
  متاع من که خرد در بلاد[۵] فضل و ادب؟ حکیم راه‌نشین را چه وقع در یونان؟  
  ولیک با همه جرمم امید مغفرتست که ترّه نیز بود بر مواید سلطان  
  مرا قبول شما نام در جهان گسترد مرا بصاحب دیوان عزیز شد دیوان  
  ملاذ اهل دل امروز خاندان شماست که باد تا بقیامت بدولت آبادان  
  ز مال و منصب دنیا جز این نمی‌ماند میان اهل مروّت که یاد باد فلان[۶]  
  سرای آخرت آباد کن بحسن عمل که اعتماد بقا را نشاید این بنیان  
  حیوة مانده غنیمت شمر که باقی عمر چو برف بر سر کوهست روی در نقصان  
  بمرد و هیچ نبرد آنکه جمع کرد و نخورد بخور ببخش بده ایکه میتوانی هان  
  چو خیری از تو بغیری رسد فتوح‌شناس که رزق خویش بدست تو میخورد مهمان  
  کرم بجای خردمند کن چو بتوانی که ابر گم نکند بر زمین خوش باران  
  سخن دراز کشیدم باعتماد قبول که رحمت تو ببخشد هزار ازین عصیان  
  مرا که طبع سخنگوی در حدیث آمد نه مرکبیست که بازش توان کشید[۷] عنان  
  اگر سفینهٔ شعرم روان بود نه عجب که میرود بسرم از تنور دل طوفان  
  تو کوه جودی و من در میان ورطهٔ فقر مگر بشرطهٔ اقبالت اوفتم بکران  
  دو چیز خواهمت از کردگار فرد عزیز دوام دولت دنیا و ختم بر ایمان  
  خلاف نیست در آثار برّ و[۸] معروفت که دیر سال بماند تو دیرسال بمان  
  فلک مساعد و اقبال یار و بخت قرین تنت درست و امیدت روا و حکم روان  
  ز نائبات قضا در پناه بار خدای ز حادثات قران در حمایت قرآن  
  همای معدلتت سایه کرده بر سر خلق ببوم حادثه بوم مخالفان ویران  
  بدین دو مصرع آخر که ختم خواهم[۹] کرد امید هست بتحسین و گوش بر احسان  
  دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب وزین دو درگذری کل من علیها فان[۱۰]  


  1. بعضی از نسخ «می‌نمایندت» و نادرست است.
  2. در.
  3. وسع توان.
  4. بقدر، بوصف.
  5. دیار.
  6. این بیت و دو بیت بعد مکرر است. (ص ۵۳)
  7. گرفت.
  8. خیر.
  9. خواهد.
  10. این بیت نیز مکرر آمده (ص ۵۳)