کلیات سعدی/مواعظ/دل شکسته که مرهم نهد دگربارش
< کلیات سعدی | مواعظ
در مرثیهٔ ابوبکربن سعدبن زنگی
دل شکسته که مرهم نهد دگربارش؟ | یتیم خسته که از پای برکند خارش؟ | |||||
خدنگ درد فراق اندرون سینهٔ خلق | چنان نشست که در جان نشست سوفارش | |||||
چو مرغ کشته قلم سر بریده میگردد | چنانکه خون سیه میرود ز منقارش | |||||
دهان مرده بمعنی سخن همی گوید | اگرچه نیست بصورت زبان گفتارش | |||||
که زینهار بدنیا و مال غرّه مباش | بخواهدت بضرورت گذاشت یکبارش | |||||
چه سود کاسهٔ زرین و شربت مسموم | دریغ گنج بقا گر نبودی این مارش | |||||
بس اعتماد مکن بر دوام دولت دهر | که آزمودهٔ خلق است خوی غدارش | |||||
نظر بحال خداوند دین و دولت کن | که فیض رحمت حق بر روان هشیارش | |||||
سپهر تاج کیانی ز تارکش برداشت | نهاد بر سر تربت کلاه و دستارش | |||||
گرت بشهد و شکر پرورد زمانهٔ دون | وفای عهد ندارد بدوست مشمارش | |||||
دگر شکوفه نخندد بباغ فیروزی | که خون همی رود از دیدههای اشجارش | |||||
چگونه غم نخورد در فراق او درویش | که غم فزون شد و از سر برفت غمخوارش | |||||
امیدوار وجودی که از جهان برود | میان خلق بماند بنیکی آثارش | |||||
از آب چشم عزیزان که بر بساط بریخت | بروز باران مانست صفهٔ بارش | |||||
نظر بحال چنین روز بود در همه عمر | نماز نیم شبان و دعای اسحارش | |||||
گمان مبر که بتنهاست در حظیرهٔ خاک | قرین گور و قیامت بسست کردارش | |||||
گرش ولایت و فرمان و گنج و مال نماند | بماند رحمت پروردگار غفارش | |||||
قضای حکم ازل بود روز ختم عمل | دگر چه فایده تعداد ذکر و کردارش | |||||
ولیک دوست بگرید بزاری از پی دوست | اگرچه باز نگردد بگریهٔ زارش | |||||
غمی رسید بروی زمانه از تقدیر | که پشت طاقت[۱] گردون دوتا کند بارش | |||||
همین جراحت و غم بود کز فراق رسول | بروزگار مهاجر رسید و انصارش | |||||
برفت سایهٔ درویش و سترپوش غریب | بپوش بار خدایا بعفو ستارش | |||||
بخیل خانهٔ کرّوبیان عالم قدس | بگرد خیمهٔ روحانیون فرود آرش | |||||
عدو که گفت بغوغا که درگذشتن دوست | جهان خراب شود سهو بود پندارش | |||||
هم آندرخت نبود[۲] اندرین حدیقهٔ ملک | که بعد از این متفرق شوند اطیارش | |||||
نمرد نام ابوبکر سعد بن زنگی | که ماند سعد ابوبکر نامبردارش | |||||
چراغ را که چراغی ازو فرا گیرند | فرو نشیند و باقی بماند انوارش | |||||
خدایگان زمان و زمین مظفر دین | که قائمست باعلاء دین و اظهارش | |||||
بزرگوار خدایا بفرّ و دولت و کام | دوام عمر بده سالهای بسیارش | |||||
بنیک مردان کز چشم بد بپرهیزش | براستان که ز ناراستان نگه دارش | |||||
که نقطه تا متمکن نباشد اندر اصل | درست باز نیامد حساب پرگارش |