کلیات سعدی/مواعظ/دوش در صحرای خلوت گوی تنهایی زدم

۳۶ – خ، ط

  دوش در صحرای خلوت گوی[۱] تنهائی زدم خیمه بر بالای منظوران بالائی[۲] زدم  
  خرقه‌پوشان صوامع را دوتائی چاک شد چون من اندر کوی وحدت گوی تنهائی زدم[۳]  
  عقل کل را آبگینه ریزه در پای اوفتاد بس که سنگ تجربت بر طاق مینائی زدم[۴]  
  پای مردم عقل بود آنگه که عشقم دست داد پشت دستی بر دهان عقل سودائی زدم  
  دیو ناری را سر از سودای مائی شد بباد پس من خاکی بحکمت گردن مائی زدم[۵]  
  تاب خوردم رشته‌وار اندر کف خیاط صنع پس گره بر خیط خودبینی و خودرائی زدم  
  تا نباید گشتنم گرد در کس چون کلید بر در دل ز آرزو قفل شکیبائی زدم  
  گر کسی را رغبت دانش بود گو دم مزن زانکه من دم درکشیدم تا بدانائی زدم  
  چون صدف پروردم اندر سینه درّ معرفت تا بجوهر طعنه بر دُرهای دریائی زدم  
  بعد ازین چون مهر مستقبل نگردم جز بامر پیش ازین گر چون فلک چرخی برعنائی زدم  
  کنیت سعدی فرو شستم ز دیوان وجود پس قدم در حضرت بیچون مولائی زدم  

  1. لاف.
  2. زیبائی.
  3. لاف یکتائی.
  4. در یک نسخهٔ قدیم بیت چنین است:
      عقل و دل را آبگینه ریزه در پای اوفتاد بسکه سنگ تجربت بر پای بینائی زدم  
  5. این بیت تنها در قدیمترین نسخه است.