کلیات سعدی/مواعظ/رباعیات
< کلیات سعدی | مواعظ
رباعیات
در اخلاق و موعظه
آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست | پنداشت که مهلتی و تأخیری هست | |||||
گو میخ مزن که خیمه میباید کند | گو رخت منه که بار میباید بست |
تدبیر صواب از دل خوش باید جست | سرمایهٔ عافیت کفافست نخست | |||||
شمشیر قوی نیاید از بازوی سست | یعنی ز دل شکسته تدبیر درست |
آنکس که خطای خویش بیند که رواست | تقریر مکن صواب نزدش که خطاست | |||||
آن روی نمایدش که در طینت اوست | آئینه کج جمال ننماید راست |
گر در همه شهر یک سر نیشترست | در پای کسی رود که درویش ترست | |||||
با این همه راستی که میزان دارد | میلش طرفی بود که آن بیشترست[۱] |
گر خود ز عبادت استخوانی در پوست | زشتست اگر اعتقاد بندی که نکوست | |||||
گر بر سر پیکان برود طالب دوست | حقا که هنوز منت دوست بروست |
تا یکسر موئی از تو هستی باقیست | اندیشهٔ کار بتپرستی باقیست | |||||
گفتی بت پندار شکستم رستم | آن بت که ز پندار شکستی باقیست |
بالای قضای رفته فرمانی نیست | چون درد اجل گرفت درمانی نیست | |||||
امروز که عهد تست نیکوئی کن | کاین ده همه وقت از آن دهقانی نیست |
ماهی امید عمرم از شست برفت | بیفایده عمرم چو شب مست برفت | |||||
عمری که ازو دمی بجانی ارزد | افسوس که رایگانم از دست برفت |
دادار که بر ما در قسمت بگشاد | بنیاد جهان چنانکه بایست نهاد | |||||
آنرا که نداد از سببی خالی نیست | دانست که سرو بخر نمیباید داد |
نه هر که زمانه کار او دربندد | فریاد و جزع بر آسمان پیوندد | |||||
بسیار کسا که اندرونش چون رعد | مینالد و چون برق لبش میخندد |
ای قدر بلند آسمان پیش تو خرد | گوی ظفر از هر که جهان خواهی برد | |||||
دشمن چه کری کند که خونش ریزی | از چشم عنایتش بینداز که مرد[۲] |
شاها سم اسبت آسمان میسپرد | از کید حسود و چشم بد غم نخورد | |||||
لیکن تو جهان فضل و جود و هنری | اسبی نتواند که جهانی ببرد[۳] |
ظلم از دل و دست ملک نیرو ببرد | عادل ز زمانه نام نیکو ببرد | |||||
گر تقویت ملک بری ملک بری | ور تو نکنی هر که کند او ببرد[۴] |
از می طرب افزاید و مردی خیزد | وز طبع گیا خشکی و سردی خیزد | |||||
در بادهٔ سرخ پیچ و در روی سپید | کز خوردن سبزه روی زردی خیزد[۵] |
نادان همه جا با همه کس آمیزد | چون غرقه بهر چه دید دست آویزد | |||||
با مردم زشت نام همراه مباش | کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد |
هر کس که درست قول و پیمان باشد | او را چه غم از شحنه و سلطان باشد | |||||
وان خبث که در طبیعت ثعبانست | او را به ازان نیست که پنهان باشد |
هر دولت و مکنت که قضا میبخشد | در وهم نیاید که چرا میبخشد؟ | |||||
بخشنده نه از کیسهٔ ما میبخشد | ملک آن خداست تا کرا میبخشد |
بس چون تو ملک زمانه بر تخت نشاند | هر یک بمراد خویشتن ملکی[۶] راند | |||||
از جمله بماند و دور گیتی بتو داد | دریاب که از تو هم چنین خواهد ماند |
نه هر که ستم بر دگری بتواند | بیباک چنانکه میرود میراند | |||||
پیداست که امر و نهی تا کی ماند | ناچار زمانه داد خود بستاند |
مردان همه عمر پاره بردوختهاند | قوتی بهزار حیله اندوختهاند | |||||
فردای قیامت بگناه ایشان را | شاید که نسوزند که خود سوختهاند |
عنقا بشد و فرّ همائیش بماند | زیبندهٔ تخت پادشائیش بماند | |||||
گر مه بگرفت صبح صادق بدمید | ور شمع برفت روشنائیش بماند[۷] |
نه هر که طراز جامه بر دوش کند | خود را ز شراب کبر مدهوش کند | |||||
بدعهد بود که یار درویشی را | در حال توانگری فراموش کند |
فرزانه رضای نفس رعنا نکند | تا خیره نگردد و تمنا نکند | |||||
ابریق اگر آب تا بگردن نکنی | بیرون شدن از لوله تقاضا نکند |
آن گل که هنوز نو بدست آمده بود | نشکفته تمام باد قهرش بربود | |||||
بیچاره بسی امید در خاطر داشت | امید دراز و عمر کوتاه چسود؟[۸] |
افسوس بر آن دل که سماعش نربود[۹] | سنگست و حدیث عشق با سنگ چسود؟ | |||||
بیگانه ز عشق را[۱۰] حرامست سماع | زیرا که نیاید بجز[۱۱] از سوخته دود |
با گل بمثل چو خار میباید بود | با دشمن دوستوار[۱۲] میباید بود | |||||
خواهی که سخن ز پرده بیرون نرود | در پردهٔ روزگار میباید بود |
جائی که درخت عیش پربار بود | دُر در نظر و گهر در انبار بود[۱۳] | |||||
آنجا همه کس یار وفادار بود | یار آن یار است که در بلا یار بود[۱۴] |
داد طرب از عمر بده تا برود | تا ماه برآید و ثریا برود | |||||
ور خواب گران شود بخسبیم بصبح | چندانکه نماز خاشت[۱۵] از ما برود |
دریاب کزین جهان گذر خواهد بود | وین حال بصورتی دگر خواهد بود | |||||
گر خود همه خلق زیردستان تواند | دست ملکالموت زبر خواهد بود |
گر تیر جفای دشمنان میآید | دلتنگ مشو که دوست میفرماید | |||||
بر یار ذلیل هر ملامت کاید | چون یار عزیز میپسندد شاید |
هرکس بنصیب خویش خواهند رسید | هرگز ندهند جای پاکان بپلید | |||||
گر بختوری مراد خود خواهی یافت | ور بخت بدی سزای خود خواهی دید |
درویش که حلقهٔ دری زد یکبار | دیگر غم او مخور که درها بسیار | |||||
دل تنگ مکن که بر تو مینالد زار | هر کو بیکی گفت بگوید بهزار |
از دست مده طریق[۱۶] احسان پدر | تا بر بخوری ز ملک و فرمان پدر | |||||
جان پدرت ازان[۱۷] جهان میگوید | زنهار خلاف من مکن جان پدر |
گر آدمئی بادهٔ گلرنگ بخور | بر نالهٔ نای و نغمهٔ چنگ بخور | |||||
گر بنگ خوری چو سنگ مانی بر جای | یکباره چو بنگ میخوری سنگ بخور[۱۸] |
چون خیل تو صد باشد و خصم تو هزار | خود را بهلاک میسپاری هش دار[۱۹] | |||||
تا بتوانی برآور از خصم دمار | چون جنگ ندانی آشتی عیب مدار |
چون زهرهٔ شیران بدرد نالهٔ کوس | بر باد مده جان گرامی بفسوس | |||||
با آنکه خصومت نتوان کرد بساز | دستی که بدندان نتوان برد ببوس |
سودی نکند فراخنای بر و دوش | گر آدمئی عقل و هنر پرور و هوش | |||||
گاو از من و تو فراختر دارد چشم | پیل از من و تو بزرگتر دارد گوش |
ایصاحب مال فضل کن بر درویش | گر فضل خدای میشناسی بر خویش | |||||
نیکوئی کن که مردم نیکاندیش | از دولت[۲۰] بختش همه نیک آید پیش |
بوی بغلت میرود از پارس بکیش | همسایه بجان آمد و بیگانه و خویش | |||||
و استاد ترا از بغل گنده خویش | بوی تو چو مشک و زعفران باشد پیش |
تا دل ز مراعات جهان برکندم | صد نعمت را بمنتی نپسندم | |||||
هر چند که نو آمدهام از سر ذوق | بر کهنه جهان چون گل نو میخندم |
چون ما و شما مقارب یکدگریم | به زان نبود که پردهٔ هم ندریم | |||||
ایخواجه تو عیب من مگو تا من نیز | عیب تو نگویم که یک از یک بتریم |
تنها ز همه خلق و نهان میگریم | چشم از غم دل بآسمان میگریم | |||||
طفل از پی مرغ رفته چون گریه کند | بر عمر گذشته همچنان میگریم |
بشنو بارادت سخن پیر کهن | تا کار جهانرا تو بدانی سر و بن | |||||
خواهی که کسی را نرسد بر تو سخن | تو خود بنگر آنچه نه نیکوست مکن |
امروز که دستگاه داری و توان | بیخی که بَرِ سعادت آرد بنشان | |||||
پیش از تو از آن دگری بود جهان | بعد از تو از آن دگری باشد هان |
با زندهدلان نشین و صادق نفسان | حق دشمن خود مکن بتعلیم کسان[۲۱] | |||||
خواهی که بر از ملک سلیمان بخوری | آزار باندرون موری مرسان[۲۲] |
روزی دو سه شد که بنده ننواختهٔ | اندیشه بذکر وی نپرداختهٔ | |||||
زان میترسم که دشمنان اندیشند | کز چشم عنایتم بینداختهٔ |
ای یار کجائی که در آغوش نهٔ | و امشب بَرِ ما نشسته چون دوش نهٔ | |||||
ایسر روان و راحت نفس و روان | هر چند که غایبی فراموش نهٔ |
گر کان فضائلی وگر دریائی | بیراحت خلق باد میپیمائی | |||||
ور با همه عیبها کریم آسائی | عیبت هنرست و زشتیت زیبائی |
گر سنگ همه لعل بدخشان بودی | پس قیمت سنگ و لعل یکسان بودی | |||||
گر در همه چاهی آب حیوان بودی | دریافتنش بر همه آسان بودی |
فردا که بنامهٔ سیه درنگری | بس دست تحسر که بدندان ببری | |||||
بفروخته دین بدنیی از بیخبری | یوسف که بده درم فروشی چه خری؟ |
گویند که دوش شحنگان تتری | دزدی بگرفتند بصد حیلهگری | |||||
امروز بآویختنش میبردند | میگفت رها کن که گریبان ندری |
آئین برادری و شرط یاری | آن نیست که عیب من هنر پنداری | |||||
آنست که گر خلاف شایسته روم | از غایت دوستیم دشمن داری |
تا کی بجمال و مال دنیا نازی | آمد گه آنکه راه عقبی سازی | |||||
ای دیر نشسته وقت آنست که جای | یکچند بنوخاستگان پردازی |
ای غایب چشم و حاضر دل چونی؟ | وی شاخ گل شکفته در گل چونی؟ | |||||
یکبار نگوئی برفیقان وداع | کاخر تو در آن اول منزل چونی؟[۲۳] |
در مرد چو بد نگه کنی زن بینی | حق باطل و نیکخواه دشمن بینی | |||||
نقش خود تُست هر چه در من بینی | با شمع درآ که خانه روشن بینی[۲۴] |
تا دل بغرور نفس شیطان ندهی | کز شاخ بدی کس نخورد بار بهی | |||||
الا[۲۵] که ذخیرهٔ قیامت بنهی | ور نه نشود کاسه پر از دیگ تهی |
- ↑ در نسخ چاپی «میل از طرفی کند که زر بیشتر است» و غلطی است آشکار.
- ↑ ظاهراً در ستایش است.
- ↑ در قدیمترین نسخه عنوان اینست، وله فیالسقوط من الفرس.
- ↑ این رباعی در یک نسخه دیده شد.
- ↑ رجوع شود بحاشیه «۳» صفحهٔ ۱۹۹.
- ↑ کامی.
- ↑ در قدیمترین نسخه عنوان اینست: «وله ایضا فی تهنئة جلوس»
- ↑ در مرثیه است.
- ↑ سماعیش نبود.
- ↑ بیگانهٔ عشق را.
- ↑ مگر.
- ↑ با دشمن و دوست یار.
- ↑ در نسخ چاپی: نو در نظر و کهن در انبار بود.
- ↑ در نسخ چاپی: یار ار یار است در بلا یار بود
- ↑ این رباعی در نسخهٔ قدیم است و معنی «خاشت» در مصراع آخر معلوم نشد.
- ↑ صورت.
- ↑ دران.
- ↑ در قدیمترین نسخه عنوان رباعی اینست: «وله ایضاً فیالحشیشه» و بعد ازین رباعی «از می طرب...» (ص ۱۹۶) واقع شده که عنوانش اینست. «وله ایضاً فیها»
- ↑ زنهار.
- ↑ از دولت و.
- ↑ بتدبیر خسان.
- ↑ ظاهراً در ستایش یکی از اتابکان یا امراء فارس است.
- ↑ این رباعی در مرثیه است و چون در قدیمترین نسخه، رباعی اول همین صفحه (ای یار کجائی..) بعد ازین رباعی آمده ظاهراً آن نیز در مرثیه است.
- ↑ این رباعی در قدیمترین نسخه دیده شد.
- ↑ باید.