کلیات سعدی/مواعظ/قطعات
قطعات[۱]
در پند و اخلاق و غیر آن
خداوندیست تدبیر[۲] جهان را | بری از شبه و مثل و جنس و همتا | |||||
اگر روزی مرادت بر نیارد | جزع سودی ندارد صبر کن تا |
***
مظلوم دست بستهٔ مغلوب را بگوی | تا چشم بر قضا کند و صبر بر جفا[۳] | |||||
کاین دست بسته را بگشایند[۴] عاقبت | وانِ گشاده باز ببندند بر قفا |
***
سپاس دار خدای لطیف دانا را | که لطف کرد و بهم برگماشت اعدا را | |||||
همیشه باد خصومت جهود و ترسا را | که مرگ هر دو طرف تهنئت بود ما را |
ظاهراً در ستایش صابحدیوانست
سخن بذکر تو آراستن مراد آنست | که پیش اهل هنر منصبی بود ما را | |||||
وگرنه منقبت آفتاب معلومست | چه حاجتست بمشاطه روی زیبا را |
***
طریق و رسم صاحبدولتانست[۵] | که بنوازند مردان نکو را | |||||
دگر[۶] چون با خداوندان بقا داد | نکو دارند فرزندان او را[۷] |
در ستایش
هر که در بند تو شد بستهٔ[۸] جاوید بماند | پای رفتن بحقیقت[۹] نبود بندی را | |||||
بندگان شکر خداوند بگویند ولیک[۱۰] | چه توان گفت کرمهای خداوندی را |
ظاهراً در ستایش صاحبدیوانست
تو آن نکردهٔ از فعل خیر با من و غیر | که دست فضل کند دامن امید رها | |||||
جز آستانهٔ فضلت که مقصد اممست | کجاست در همه عالم وثوق اهل بها | |||||
متاع خویشتنم در نظر حقیر آمد | که پرتوی ندهد پیش آفتاب سها | |||||
بسمع خواجه رسیدست گوئی این معنی | که گفت خیر صلوة الکریم اعودها |
***
مباش غره بگفتار مادح طماع | که دام مکر نهاد از برای صید نصیب | |||||
امیر ظالم[۱۱] جاهل که خون خلق خورد | چگونه عالم و عادل شود بقول خطیب |
***
احدا سامع المناجات | صمدا کافی المهمات | |||||
هیچ پوشیده از تو پنهان نیست | عالم السر و الخفیات | |||||
زیر و بالا نمیتوانم گفت | خالق الارض والسموات | |||||
شکر و حمد تو چون توانم گفت | حافظ فی جمیع حالات | |||||
هر دعائی که میکند سعدی | فاستجب یا مجیب دعوات[۱۲] |
***
بسکندر نه ملک ماند و نه مال | بفریدون نه تاج ماند و نه تخت | |||||
بیش از آن کن حساب خود که ترا | دیگری در حساب گیرد سخت[۱۳] |
***
چو خویشتن نتواند که می خورد قاضی | ضرورتست که بر دیگران بگیرد سخت | |||||
که گفت پیرزن از میوه میکند پرهیز | دروغ گفت که دستش نمیرسد بدرخت |
***
چنین که هست نماند قرار دولت و ملک | که هر شبی را بیاختلاف روزی هست | |||||
چو دست دست تو باشد دراز چندان کن | که دست دست تو باشد اگر بگردد دست |
***
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد | دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست | |||||
بروزگار سلامت سلاح جنگ بساز | وگرنه سیل چو بگرفت سد نشاید بست |
***
مرا گویند با دشمن برآویز | گرت چالاکی و مردانگی هست | |||||
کسی بیهوده خون خویشتن ریخت؟ | کند هرگز چنین دیوانگی مست؟[۱۴] | |||||
تو زر بر کف نمییاری نهادن | سپاهی چون نهد سر بر کف دست؟ |
***
یکی از بخت کامران بینی | دیگری تنگ عیش و کوته دست | |||||
آن در آن چاه خویشتن نفتاد | وین برین تخت خویشتن ننشست | |||||
تاج دولت خدای میبخشد | هر که را این مقام و رتبت هست | |||||
لاجرم خلق را بخدمت او | کمر بندگی بباید بست[۱۵] |
***
براه راست توانی رسید در مقصود | تو راست باش که هر دولتی که هست تراست | |||||
تو چوب راست بر آتش دریغ میداری | کجا بآتش دوزخ برند مردم راست؟ |
***
عیب آنان مکن که پیش ملوک | پشت خم میکنند و بالا راست | |||||
هر که را بر سماط بنشستی | واجب آمد بخدمتش برخاست | |||||
چون مکافات فضل[۱۶] نتوان کرد | عذر بیچارگان[۱۷] بباید خواست |
***
گر اهل معرفتی هرچه بنگری خوبست | که هرچه دوست کند همچو دوست محبوبست | |||||
کدام برگ درختست اگر نظر داری | که سر صنع آلهی برو[۱۸] نه مکتوبست |
***
امید خلق برآور چنانکه بتوانی | بحکم آنکه ترا هم امید مغفرتست | |||||
که گر ز پای درآئی بدانی این معنی | که دستگیری درماندگان چه مصلحتست |
***
هرگز پر طاوس کسی گفت که زشتست؟ | یا دیو کسی گفت که رضوان بهشتست؟ | |||||
نیکی و بدی در گهر خلق[۱۹] سرشتست | از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست |
***
مرکب از بهر راحتی باشد | بنده از اسب خویش در رنجست | |||||
گوشت قطعا بر استخوانش نیست | راست خواهی چو اسب شطرنجست |
***
پدرم بندهٔ قدیم تو بود | عمر در بندگی بسر بردست | |||||
بندهزاده که در وجود آمد | هم بروی تو دیده بر کردست | |||||
خدمت دیگری نخواهد کرد | که مرا[۲۰] نعمت تو پروردست |
***
در چشمت ار حقیر بود صورت فقیر | کوته نظر مباش که در سنگ گوهرست | |||||
کیمخت نافه را که حقیرست و شوخگن | قیمت بدان کنند که پر مشک اذفرست |
***
کسی گفت عزت بمال اندرست | که دنیا و دین را درم یاورست | |||||
چه مردی کند زور بازوی جاه؟ | که بیمال سلطان بیلشکرست | |||||
تهیدست با هیبت و بانگ و نام | زن زشتروی نکو چادرست | |||||
بدان مرغ ماند که بر جسم[۲۱] او | پروریش[۲۲] بسیار و خود لاغرست | |||||
دگر کس نگر تا جوابش چه داد | بجاهست اگر آدمی سرورست | |||||
مذلت برد مرد مجهول نام | وگر خود بمال آستانش زرست | |||||
خداوند را جاه باید نه مال | وگر مال خواهی بجاه اندرست[۲۳] |
***
دست بر پشت مار مالیدن | بتلطف نه کار هشیارست | |||||
کان بداخلاق بی مروت را | سنگ بر سر زدن سزاوار است |
***
گر سفیهی زبان دراز کند | که فلانی بفسق ممتازست | |||||
فسق ما بیبیان یقین نشود | و او باقرار خویش غمازست |
***
هرگز بمال و جاه نگردد بزرگ نام | بدگوهری که خبث طبیعیش در رگست | |||||
قارون گرفتمت که شوی[۲۴] در توانگری | سگ نیز با قلادهٔ زرین همان سگست |
در عزت نفس
گویند سعدیا بچه بطال ماندهٔ | سختی مبر که وجه کفافت معینست | |||||
این دست سلطنت که تو داری بملک شعر | پای ریاضتت بچه در قید دامنست؟ | |||||
یکچند اگر مدیح کنی کامران شوی | صاحب هنر که مال ندارد تغابنست[۲۵] | |||||
بیزر میسرت نشود کام دوستان | چون کام دوستان ندهی کام دشمنست[۲۶] | |||||
آری مثل بکرکس مردارخور زدند[۲۷] | سیمرغ را که قاف قناعت نشیمنست | |||||
از من نیاید آنکه بدهقان و کدخدای | حاجت برم که فعل گدایان خرمنست | |||||
گر گوئیم که سوزنی از سفلهٔ بخواه[۲۸] | چون خارپشت بر بدنم موی سوزنست | |||||
گفتی رضای دوست میسر شود بسیم | این هم خلاف معرفت و رای روشنست | |||||
صد گنج شایگان ببهای جوی هنر | منت بر آنکه میدهد و حیف بر منست | |||||
کز جور شاهدان بر منعم برند عجز | من فارغم که شاهد من منعم منست |
***
ره نمودن بخیر ناکس را | پیش اعمی چراغ داشتنست | |||||
نیکوئی با بدان و بیادبان | تخم در شوره بوم کاشتنست |
***
دشمن اگر[۲۹] دوست شود چند بار | صاحب عقلش نشمارد بدوست | |||||
مار همانست بسیرت[۳۰] که هست | ورچه بصورت بدر آید ز پوست |
***
دهل را کاندرون زندان بادست | بگردون میرسد[۳۱] فریادش از پوست | |||||
چرا درد نهانی برد[۳۲] باید؟ | رها کن تا بداند دشمن و دوست[۳۳] |
***
ماه را دید مرغ شب پره گفت | شاهدت روی و دلپذیرت خوست | |||||
وینکه خلق آفتاب خوانندش | راست خواهی بچشم من نه نکوست | |||||
گفت خاموش کن[۳۴] که من نکنم | دشمنی با وی از برای تو دوست |
***
خواست تا عیبم کند پروردهٔ بیگانگان | لاغری بر من گرفت آن کز گدائی فربهست | |||||
گرچه درویشم بحمدالله مخنث نیستم | شیر اگر مفلوج باشد همچنان از سگ بهست |
***
ای نفس چون وظیفهٔ روزی مقررست | آزاد باش تا نفسی روزگار هست | |||||
از پیری و شکستگیت هیچ باک نیست | چون دولت جوان خداوندگار هست |
***
در سرای بهم کرده از پس پرده | مباش غره که هیچ آفریده واقف نیست | |||||
از آن بترس که مکنون غیب میداند | گرش بلند بخوانی وگر نهفته یکیست |
***
شهی که پاس رعیت نگاه میدارد | حلال باد خراجش که مزد چوپانیست | |||||
وگرنه راعی خلقست زهرمارش باد | که هر چه میخورد او جزیت مسلمانیست |
***
صاحب کمال را چه غم از نقص مال و جاه | چون ماه پیکری که برو سرخ و زرد نیست | |||||
مردی که هیچ جامه ندارد باتفاق | بهتر ز جامهٔ که درو هیچ مرد نیست |
***
ضرورتست بتوبیخ با کسی گفتن | که پند مصلحت آموز[۳۵] کاربندش نیست | |||||
اگر بلطف بسر میرود بقهر مگوی | که هرچه سر نکشد حاجت کمندش نیست |
***
اگر خود بردرد پیشانی پیل | نه مردست آنکه در وی مردمی نیست | |||||
بنی آدم سرشت از خاک دارد | اگر خاکی نباشد آدمی نیست[۳۶] |
***
در حدود ری یکی دیوانه بود | سال و مه کردی بکوه و دشت گشت | |||||
در بهار و دی بسالی یک دو بار | آمدی در قلب شهر از طرف دشت | |||||
گفت ای آنان که تان آماده بود | گاه قرب و بعد این زرینه طشت (؟)[۳۷] | |||||
گر شما را با نوائی بد چه شد؟ | ور مرا بد بینوائی خود چه گشت؟ | |||||
راحت هستی و رنج نیستی | بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت[۳۸] |
***
بیا که پرده برانداختم ز صورت حال | من آن نیم که سخن در غلاف خواهم گفت | |||||
دعای خیر تو گویم گرم نواخت کنی | وگر خلاف کنی بر خلاف خواهم گفت |
***
بتماشای میوه راضی شو | ایکه دستت نمیرسد بر شاخ | |||||
گر مرا نیز دسترس بودی | بارگه کردمی و صفه و کاخ | |||||
و آدمی را که دست تنگ بود | نتواند نهاد پای فراخ |
***
چه سود از دزدی آنگه توبه کردن | که نتوانی کمند انداخت بر کاخ | |||||
بلند از میوه گو کوتاه کن دست | که کوته خود ندارد دست بر شاخ[۳۹] |
***
شنیدم که بیوه زنی دردمند | همی گفت و رخ بر زمین مینهاد | |||||
هر آن[۴۰] کدخدا را که بر بیوهزن | ترحم نباشد زنش بیوه باد |
ظاهراً در ستایش صاحبدیوانست
یارب کمال عافیتت بر دوام باد | اقبال و دولت و شرفت مستدام باد | |||||
سال و مهت مبارک و روز و شبت بخیر | بختت بلند و گردش گیتی بکام باد | |||||
فردا که هر کسی بشفیعی زنند دست | حشر تو با رسول علیهالسلام باد | |||||
فرزند نیکبخت تو نزد خدا و خلق | همچون تو نیک عاقبت و نیکنام باد |
***
مرا از بهر دیناری ثنا گفت | که بختت با سعادت مقترن باد | |||||
چو دینارش ندادم لعنتم کرد | که شرم از روی مردانت چو زن باد | |||||
بیا تا هردو با هم هیچ گیریم | دعا و لعنتش بر خویشتن باد[۴۱] |
***
بر تربت دوستان ماضی | بگذشت بسی ز بوستان باد[۴۲] | |||||
گر بر سر خاک ما رود نیز[۴۳] | سهلست بقای دوستان باد |
***
ای بلند اختر خدایت عمر جاویدان دهاد | وآنچه پیروزی و بهروزی در آنست آن دهاد | |||||
جاودان نفس شریفت بندهٔ[۴۴] فرمان حق | بعد از آن بر جملهٔ فرماندهان فرمان دهاد | |||||
من بدانم دولت عقبی بنان دادن درست[۴۵] | تا عنان عمر[۴۶] در دستست دستت نان دهاد | |||||
داعیان اندر دعا گویند پیش خسروان | طاق ایوانت برفعت بوسه بر کیوان دهاد | |||||
نعمتی را کز پی مرضات حق دریافتی | حقتعالی از نعیم آخرت تاوان دهاد | |||||
ای مبارک روز هر روزت بکام دوستان | دولتی نو در ترقی باد و دشمن جان دهاد |
***
پسر نورسیده شاید بود | که نود ساله چون پدر گردد | |||||
پیر فانی طمع مدار که باز | چارده ساله چون پسر گردد | |||||
سبزه گر احتمال آن دارد | که ز خردی بزرگتر گردد | |||||
غله چون زرد شد امید نماند[۴۷] | که دگر باره سبز برگردد[۴۸] |
***
بیا بگوی که پرویز از زمانه چه خورد | برو بپرس که خسرو ازین میانه چه برد | |||||
گر او گرفت خزاین بدیگران بگذاشت | ورین گرفت ممالک بدیگران بسپرد |
***
جوشن بیار و نیزه و بر گستوان ورد[۴۹] | تا روی آفتاب معفر[۵۰] کنم بگرد | |||||
گر بردبار باشی و هشیار[۵۱] و نیکمرد | دشمن گمان برد که بترسیدی از نبرد |
***
خوندار[۵۲] اگرچه دشمن خردست زینهار | مهمل رها مکن که زمانش بپرورد | |||||
تا کعب کودکی بود آغاز چشمه سار | چون پیشتر رود ز سر مرد بگذرد |
***
در جهان با مردمان دانی که چون باید گذاشت | آن قدر عمری که دارد مردم آزاد مرد؟ | |||||
کاستینها تر کنند از بهر او از آب گرم | فیالمثل گر بگذرد بر دامنش از باد سرد[۵۳] |
***
مرد دیگر جوان نخواهد بود | پیریش هم بقا نخواهد کرد | |||||
چون درخت خزان که زرد شود | کاشکی همچنان بماندی زرد[۵۴] |
***
ملک ایمن درخت بارورست | زو قناعت بمیوه باید کرد | |||||
چون ز بیخش برآورد نادان | میوه یکبار بیش نتوان خورد |
***
آنرا که تو دست پیش داری | کس تیغ بلا زدن نیارد | |||||
ما را که تو بیگنه بکشتی | کس نیست که دست پیش دارد |
***
آدمی فضل بر دگر حیوان | بجوانمردی و ادب دارد | |||||
گر تو گوئی بصورت آدمیم | هوشمند این سخن عجب دارد | |||||
پس تو همتای نقش دیواری | که همین[۵۵] گوش و چشم و لب دارد |
***
تو خود جفا نکنی بیگناه بر بنده | وگر کنی سر تسلیم بر زمین دارد | |||||
بنیشی از مگس نحل برنشاید گشت | از آنکه سابقهٔ فضل انگبین دارد |
***
دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت | همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد | |||||
ناکسست آنکه بدراعه و دستار کسست | دزد دزدست وگر جامهٔ قاضی دارد |
***
طمع خام که سودی بکنم | سود، سرمایه بیکبار ببرد | |||||
خر دعا کرد که بارش ببرند | سیل بگرفت و خر و بار ببرد |
***
شد غلامی بجوی کاب آرد | آب جوی آمد و غلام ببرد | |||||
دام هر بار ماهی آوردی | ماهی این بار رفت و دام ببرد[۵۶] |
***
من هرگز آب چاه ندیدم چنین مداد | بر یک ورق نویس که بر هفت بگذرد | |||||
نی نی ورق چه باشد و کیمخت گوسفند | از چرم گاو از سپر جفت بگذرد |
***
مر ترا چون دو کار پیش آید | که ندانی کدام باید کرد | |||||
هرچه در وی مظنهٔ خطرست | آنت بر خود حرام باید کرد | |||||
وانکه بیخوف و بیخطر باشد | بهمانت قیام باید کرد |
***
دانی که بر نگین سلیمان چه نقش بود | دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد | |||||
خرم تنی که حاصل عمر عزیز را | با دوستان بخورد و بدشمن رها نکرد |
***
ز دست ترشروی خوردن تبرزد | چنان تلخ باشد که گوئی تبرزد | |||||
گرم روی با پشت گردد از آن به | که روئی ببینم که پشتم بلرزد | |||||
گدا طبع اگر در تموز آب حیوان | بدستت دهد جور سقا نیرزد | |||||
کسی را فراغ از چنین خلق دیدن | مسلم بود کو قناعت بورزد[۵۷] |
***
روزی بسرش نبشته بودند | کاین دولت و منصب آن نیرزد | |||||
سی ساله توانگری و فرمان | یکروزه هلاک جان نیرزد | |||||
دیدی که چه کرد عیش و چون مرد | آن عاقبت آن فلان[۵۸] نیرزد |
صد دور بقا چنانکه دیدی | مردن بزه کمان نیرزد[۵۹] |
***
از دست تهی کرم نیاید | هرچند دلش جواد باشد | |||||
مسکین چکند سوار چالاک | چون اسب نه بر مراد باشد |
***
کسی بحمد و ثنای برادران عزیز | ز عیب خویش نباید که بیخبر باشد | |||||
ز دشمنان شنو ایدوست تا چه میگویند | که عیب در نظر دوستان هنر باشد |
***
گر جهان فتنه گیرد از چپ و راست | و آتش و صعقه پیش و پس باشد | |||||
تو پریشان نکردهٔ کس را | چه پریشانیَت ز کس باشد؟ | |||||
خونیانرا بود ز شحنه هراس | شبروانرا غم از عسس باشد | |||||
راستی پیشه گیر و ایمن باش | که رهانندهٔ تو بس باشد |
***
کاملانند در لباس حقیر | همچو لؤلؤ که در صدف باشد | |||||
ای که در بند آب حیوانی | کوزه بگذار تا خزف باشد |
***
سخن گفته دگر باز نیاید بدهن | اول اندیشه کند مرد که عاقل باشد | |||||
تا زمانی دگر اندیشه نباید کردن | که چرا گفتم و اندیشهٔ باطل باشد |
***
اگر صد دفتر شیرین بخوانی | گرانجان لایق تحسین نباشد | |||||
مزاح و خنده کار کودکانست | چو ریش آمد زنخ شیرین نباشد |
***
خر بسعی آدمی نخواهد شد | گرچه در پای منبری باشد | |||||
و آدمی را که تربیت نکنند | تا بصد سالگی خری باشد |
***
تشنهٔ سوخته در چشمهٔ روشن چو رسید | تو مپندار که از سیل دمان اندیشد | |||||
ملحد گرسنه و خانه خالی و طعام | عقل باور نکند کز رمضان اندیشد |
***
هیچ دانی که آب دیدهٔ پیر | از دو چشم جوان چرا نچکد؟ | |||||
برف بر بام سالخوردهٔ ماست | آب در خانهٔ شما نچکد[۶۰] |
***
دوستان سخت پیمانرا ز دشمن باک نیست | شرط یار آنست کز پیوند یارش نگسلد | |||||
صد هزاران خیط یکتو را نباشد قوتی | چون بهم برتافتی اسفندیارش نگسلد |
***
حریف عمر بسر برده در فسوق و فجور | بوقت مرگ پشیمان همیخورد سوگند | |||||
که توبه کردم و دیگر گنه نخواهم کرد | تو خود دگر نتوانی بریش خویش مخند |
***
یاد دارم ز پیر دانشمند | تو هم از من بیاد دار این پند | |||||
هر چه بر نفس خویش نپسندی | نیز بر نفس دیگری مپسند |
***
بسا بساط خداوند ملک دولت را | که آب دیدهٔ مظلوم در نور داند | |||||
چو قطره قطرهٔ باران خرد بر کهسار | که سنگهای درشت از کمر بگرداند[۶۱] |
***
وفا با هیچکس کردست گیتی | که با ما بر قرار خود بماند؟ | |||||
چو میدانی که جاویدان نمانی | روا داری که نام بد بماند؟ |
***
نه سام و نریمان و افراسیاب | نه کسری و دارا و جمشید ماند | |||||
تو هم دل مبند ای خداوند ملک | چو کس را ندانی که جاوید ماند | |||||
چو دور جوانی خلل میکند | بپایان پیری چه امید ماند؟ |
***
هر که مقصود و مرادش خور و خوابست از عمر | حیوانیست که بالاش بانسان ماند | |||||
هر چه داری بده و دولت معنی بستان | تا چو این نعمت ظاهر برود آن ماند |
***
چو دولت خواهد آمد بندهٔ را | همه بیگانگانش خویش گردند | |||||
چو برگردید روز نیکبختی | در و دیوار بر وی نیش گردند |
***
بسیار برفتند و بجائی نرسیدند | ارباب فنون با همه علمی که بخواندند |
توفیق سعادت چو نباشد چه توان کرد؟ | ابلیس براندند و برو کفر براندند[۶۲] |
***
تا سگانرا وجود[۶۳] پیدا نیست | مشفق و مهربان یکدگرند | |||||
لقمهٔ در میانشان انداز | که تهیگاه یکدگر بدرند |
***
اگر خونی نریزد شاه عالم[۶۴] | بسا خونا که در عالم بریزند | |||||
بباید کشت هر یکچند گرگی | بزاری تا دگر گرگان گریزند |
***
نکنی دفع ظالم از مظلوم | تا دل خلق نیک بخراشند | |||||
تا تو با صید گرگ پردازی | گوسفندان هلاک میباشند |
***
هر کجا دردمندی از سر شوق | گوش بر نالهٔ حمام کند | |||||
چارپائی برآورد آواز | وان تلذذ برو حرام کند | |||||
حیف باشد صفیر بلبل را | که زفیر خر ازدحام کند | |||||
کاش بلبل خموش بنشستی | تا خر آواز خود تمام کند |
***
حاکم ظالم بسنان قلم | دزدی بیتیر و کمان میکند | |||||
گلهٔ ما را گله از گرگ نیست | این همه بیداد شبان میکند[۶۵] | |||||
آنکه زیان میرسد از وی بخلق | فهم ندارد که زیان میکند |
چون نکند رخنه بدیوار باغ | دزد، که ناطور همان میکند |
***
ز دور چرخ[۶۶] چه نالی ز فعل خویش بنال | که از گزند تو مردم هنوز مینالند | |||||
نگفتمت که چو زنبور زشتخوی مباش | که چون پرت نبود پای در سرت[۶۷] مالند |
***
نفس ظالم مثال زنبورست | که جهانش ز دست مینالند | |||||
صبر کن تا بیوفتد روزی | که همه پای بر سرش مالند |
***
آسیا سنگ ده هزار منی | بدو مرد از کمر بگردانند | |||||
لیکن از زیر بر زبر بردن | بهزار آدمیش نتوانند |
***
بدین الحان داودی عجب نیست | که مرغان هوا حیران بمانند | |||||
خدای این حافظان ناخوش آواز | بیامرزاد اگر ساکن بخوانند |
***
چو نیکبخت شدی ایمن از حسود مباش | که خار دیدهٔ بدبخت نیکبختانند | |||||
چو دستشان نرسد لاجرم بنیکی خویش | بدی کنند بجای تو هر چه بتوانند |
***
رسم و آئین پادشاهانست | که خردمند را عزیز کنند | |||||
وز پس عهد[۶۸] او وفاداری | با خردمندزاده نیز کنند |
***
نشان آخر عهد و زوال ملک ویست[۶۹] | که در مصالح بیچارگان نظر نکند | |||||
بدست خویش مکن خانگاه[۷۰] خود ویران | که دشمنان تو با تو ازین بتر نکند[۷۱] |
***
آنکه در حضرت بیچون تو قربی دارد | گر جهانی بهم آید ببعیدش[۷۲] نکنند | |||||
وآنکه در نامهٔ او خامهٔ بدبختی تست | گر همه خلق بکوشند سعیدش نکنند |
***
دامن آلوده اگر خود همه حکمت گوید | بسخن گفتن زیباش بدان به نشوند | |||||
وآنکه پاکیزه رود گر بنشیند خاموش | همه از سیرت زیباش نصیحت شنوند |
***
آدمیسان و[۷۳] نیکمحضر باش | تا ترا بر دواب فضل نهند | |||||
تو بعقل از دواب ممتازی | ورنه ایشان بقوت از تو بهند |
***
تا نگوئی که عاملان حریص | نیکخواهان دولت شاهند | |||||
کانچه در مملکت بیفزایند | از ثنای جمیل میکاهند | |||||
راحت از مال وی بخلق رسان | تا همه عمر و دولتش[۷۴] خواهند |
***
رحمت صفت خدای باقیست | و آنرا که خدای برگزیند | |||||
گر جرم و خطای ما نباشد | پس عفو تو بر کجا نشیند؟ |
***
هیچ فرصت و رای آن مطلب | که کسی مرگ دشمنان بیند | |||||
تا نمیرد یکی بناکامی | دیگری دوستکام[۷۵] ننشیند | |||||
تو هم ایمن مباش و غره مشو | که فلک هیچ دوست نگزیند | |||||
شادکامی مکن که دشمن مرد | مرغ دانه یکان یکان چیند |
***
الحق امنای مال ایتام | همچون تو حلالزاده بایند | |||||
هرگز زن و مرد و کفر و اسلام[۷۶] | نفس از تو خبیثتر نزایند | |||||
اطفال عزیز نازپرورد | از دست تو دست بر خدایند | |||||
طفلان ترا پدر بمیراد | تا جور وصی بیازمایند |
***
ناکسانرا فراستیست عظیم | گرچه تاریک طبع و بدخویند | |||||
چون دو کس مشورت برند بهم | گویند این عیب من همیگویند |
***
امیر ما عسل از دست خلق می نخورد | که زهر در قدح انگبین تواند بود | |||||
عجب که در عسل از زهر میکند پرهیز | حذر نمیکند از تیر آه زهرآلود |
***
چه گنجها بنهادند و دیگری برداشت | چه رنجها بکشیدند و دیگری آسود | |||||
بتازیانهٔ مرگ از سرش بدر کردند | که سلطنت بسر تازیانه میفرمود | |||||
نفس که نفس برو تکیه میکند بادست | بوقت مرگ بداند که باد میپیمود |
***
خواهی از دشمن نادان که گزندت نرسد | رفق پیش آر و مدارا و تواضع کن و جود | |||||
کاهن سخت که بر سنگ صلابت راند | نتواند که لطافت نکند با داود |
***
متکلف بنغمه در قرآن | حق بیازرد و خلق را بربود | |||||
آن یکی خسر آن دگر باشد | مایه وقتی زیان و وقتی سود | |||||
ناخوشآواز اگر دراز کشد | نه خداوندی خلق ازو خشنود |
***
مرغ جائی که علف بیند و چیند گردد | مرد صاحبنظر آنجا که وفا بیند و جود | |||||
سفله گو روی مگردان که اگر قارونست | کس ازو چشم ندارد کرم نامعهود |
***
هزار سال بامید تو توانم بود | اگر مراد برآید هنوز باشد زود | |||||
اگر مراد نیابم مرا امید بسست | نه هر که رفت رسید و نه هر که گفت شنود |
***
هر که بر روی زمین مهلت عیشی دارد | ای بسا روز که در زیر زمین خواهد بود | |||||
کشتی آرام نگیرد که بود بر سر آب | تا جهان بر سر آبست چنین خواهد بود |
***
اگر ملازم خاک در کسی باشی | چو آستانه ندیم خسیت باید بود | |||||
ز بهر نعمت دنیا که خاک بر سر او | برین مثال که گفتم بسیت باید بود | |||||
هزار سال تنعم کنی بدان نرسد | که یکزمان بمراد کسیت باید بود |
***
نگر تا نبینی ز ظلم شهی | که از ظلم او سینها چاک بود | |||||
ازیرا که دیدیم کز بد بتر | بسی اندرین عالم خاک بود | |||||
چو شد روز آمد شب تیره رنگ | چو جمشید بگذشت ضحاک بود[۷۷] |
***
روز قالی فشاندنست امروز | تا غبار از میان ما برود | |||||
چون مگس در سرای گرد آمد | خوان نباید نهاد تا برود | |||||
هر که ناخوانده آید از در قوم | نیک باشد که ناشتا برود |
***
گر خردمند از اوباش جفائی بیند | تا دل خویش نیازارد و درهم نشود | |||||
سنگ بیقیمت اگر کاسهٔ زرین بشکست[۷۸] | قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود |
***
هر که بینی مراد و راحت خویش | از همه خلق بیشتر خواهد | |||||
و آن میسر شود بکوشش و رنج | که قضا بخشد و قدر خواهد | |||||
ای که میخواهی از نگارین کام | با نگارش بگوی اگر خواهد | |||||
دختر اندر شکم پسر نشود | گرچه بابا همی پسر خواهد | |||||
نیز در ریش کاروانسالار | گر بدان ده رود که خر خواهد |
ظاهراً در مدح صاحبدیوانست
بسمع خواجه رسانید اگر مجال بود | که ای خزانهٔ ارزاق را کف تو کلید | |||||
بلطف و خوی تو در بوستان موجودات | شکوفهٔ نشکفت و شمامهٔ ندمید | |||||
چنانکه سیرت آزادگان بود کرمی | بمن رسید که کردی ولی بمن نرسید |
***
ناگهان بانگ در سرای افتد | که فلانرا محل وعده رسید | |||||
دوستان آمدند تا لب گور | قدمی چند و باز پس گردید | |||||
وان کزو دوستر نمیداری | مال و ملک و قباله برد و کلید | |||||
وین که پیوسته با تو خواهد بود | عمل تست نفس پاک و پلید | |||||
نیک دریاب و بد مکن زنهار | که بد و نیک باز خواهی دید |
***
یارب این نامه سیه کردهٔ بیفایده عمر | همچنان از کرمت بر نگرفتست امید | |||||
گر بزندان عقوبت بریم روز شمار | جای آنست که محبوس بمانم جاوید | |||||
هر درختی ثمری دارد و هرکس هنری | من بیمایهٔ بدبخت تهیدست چو بید | |||||
لیکن از مشرق الطاف اآلهی نه عجب | که چو شب روز شود بر همه تابد خورشید | |||||
ما کیانیم که در معرض یاران آئیم؟ | ماکیانرا چه محل در نظر باز سپید؟ |
***
حقیقتیست که دانا سرای عاریتی | ز بهر هشتن و پرداختن نفرماید | |||||
من این مقام نه از بهر آن بنا کردم | که پنج روز بقا اعتماد را شاید | |||||
خلاف عهد زمان بیخلاف معلومست | که هیچ نوع نبخشد که باز نرباید | |||||
بلی بنیت آن تا چو رخت بربندم | بجای من دگری همچنین بیاساید | |||||
ازین قدر نگریزد که مرغ و ماهی را | بقدر خویش حقیر آشیانهٔ باید | |||||
سرای دام همایست نیکبختان را | بود که در همه عمرت یکی بدام آید | |||||
بسا کسا که گرش در بروی بگشائی | سعادت ابدت در بروی بگشاید | |||||
حلال نیست که صورت کنند بر دیوار | که رد شرع بود زو خلل بیفزاید | |||||
همین نصیحت سعدی بآب زر بنویس | که خانه را کس ازین خوبتر نیاراید[۷۹] |
در مدح صاحبدیوان
سفینهٔ حکمیات و نظم و نثر لطیف | که بارگاه ملوک و صدور را شاید | |||||
بصدر صاحب صاحبقران فرستادم | مگر بعین عنایت قبول فرمایند | |||||
رونده رفت ندانم رسید یا نرسید | ازین قیاس که آینده دیر میآید | |||||
بپارسائی ازین حال مشورت بردم | مگر ز خاطر من بند بسته بگشاید | |||||
چه گفت گفت ندانی که خواجه دریائیست | نه هر سفینه ز دریا درست باز آید |
***
نه آدمیست که در خرمی و مجموعی | بخستگان پراکنده بر نبخشاید | |||||
گلیم خویش برآرد سیه گلیم از آب | وگر گلیم رفیق آب میبرد شاید |
***
روز گم گشتن فرزند مقادیر قضا | چاه دروازهٔ کنعان بپدر ننماید | |||||
باش تا دست دهد دولت ایام وصال | بوی پیراهنش از مصر بکنعان آید |
***
صانع نقشبند بی مانند | که همه نقش او نکو آید | |||||
رزق طایر نهاده در پر و بال | تا بهر طعمهٔ فرو آید | |||||
روزی عنکبوت مسکین را | پر دهد تا بنزد او آید |
***
یکی نصیحت درویش وار خواهم کرد | اگر موافق شاه زمانه میآید | |||||
اگرچه غالبی از دشمن ضعیف بترس | که تیر آه سحر با نشانه میآید |
***
ای غره برحمت خداوند | در رحمت او کسی چگوید | |||||
هرچند مؤثرست باران | تا دانه نیفکنی نروید |
***
بندگان را ز حد بدر منواز | این سخن سهل تستری گوید | |||||
کانکه با خود برابرش کردی | بیم باشد که برتری جوید[۸۰] |
بود در خاطرم که یکچندی | گرچه هستم باصل و دانش خر | |||||
بخرد با فرشته هم پهلو | سخن نظم، نظم دانهٔ در | |||||
تا مگر گردد از ایادی تو | تنگم از مرده ریگ مردم پر | |||||
چون نبودیم در خور خدمت | گفت عفوت که السلامة مر | |||||
بندگی درت کنم چندی | بیریا همچو ایبک و سنقر | |||||
ترک کردیم خدمت و خلعت | نه دیار عرب نه شیر شتر[۸۱] |
***
برای ختم سخن دست بر دعا داریم | امیدوار قبول از مهیمن غفار | |||||
همیشه تا که فلک را بود تقلب دور | مدام تا که زمین را بود ثبات و قرار | |||||
ثبات عمر تو باد و دوام عافیتت | نگاهداشته از نائبات لیل و نهار | |||||
تو حاکم همه آفاق وآنکه حاکم تست | ز بخت و تخت جوانی و ملک برخوردار |
***
بقفل و پره زرین همی توان بستن | زبان خلق و بافسون دهان شیدا مار | |||||
تبرک از در قاضی چو بازش آوردی | دیانت از در دیگر برون شود ناچار[۸۲] |
***
بردند پیمبران و پاکان | از بیادبان جفای بسیار | |||||
دل تنگ من که پتک و سندان | پیوسته درم زنند و دینار | |||||
قدر زر و سیم کم نگردد | و آهن نشود بزرگ مقدار |
***
حدیث وقف بجائی رسید در شیراز | که نیست جز سلس البول را در او ادرار | |||||
فقیه گرسنه تحصیل[۸۳] چون تواند کرد | مگر بروز گدائی کند، بشب تکرار |
***
چو رنج برنتوانی گرفتن از رنجور | قدم ز رفتن و پرسیدنش دریغ مدار | |||||
هزار شربت شیرین و میوهٔ مشموم | چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار |
***
خداوند کشور خطا میکند | شب و روز ضایع بخمر و خمار | |||||
جهانبانی و تخت کیخسروی | مقامی بزرگست کوچک مدار | |||||
که گر پای طفلی برآید بسنگ | خدای از تو پرسد بروز شمار |
***
عنکبوت ضعیف نتواند | که رود چون درندگان بشکار | |||||
رزق او را پری و بالی داد | تا بدامش دراوفتد ناچار |
***
فریاد پیرزن که برآید ز سوز دل | کیفر برد ز حملهٔ مردان کارزار | |||||
همت هزار بار ازان سختتر زند | ضربت، که شیر شرزه و شمشیر آبدار |
***
نگین ختم رسالت پیمبر عربی | شفیع روز قیامت محمد مختار | |||||
اگر نه واسطهٔ موی و روی او بودی | خدای خلق نگفتی قسم بلیل و نهار |
***
هاونا گفتم از چه مینالی | وز چه فریاد میکنی هموار | |||||
گفت خاموش چون شوم سعدی | کاین همه کوفت میخورم از یار |
***
هر که خیری کرد و موقوفی گذاشت | رسم خیرش همچنان بر جای دار | |||||
نام نیک رفتگان ضایع مکن | تا بماند نام نیکت یادگار |
***
هر که مشهور شد به بیادبی | دگر از وی امید خیر مدار | |||||
آب کز سرگذشت در جیحون | چه بدستی، چه نیزهٔ، چه هزار |
***
گر بشنوی نصیحت مردان بگوش دل | فردا امید رحمت و عفو خدای دار | |||||
بشنو که از سعادت جاوید برخوری | ور نشنوی خُذوه فَغلوه پای دار |
***
دل منه بر جهان که دور بقا | میرود همچو سیل سر در زیر | |||||
پیر دیگر جوان نخواهد شد | پیریش نیز هم نماند دیر |
***
جزای نیک و بد خلق با خدای انداز | که دست ظلم نماند چنین که هست دراز | |||||
تو راستی کن و با گردش زمانه بساز | که مکر هم بخداوند مکر گردد باز |
***
گروهی از سر بیمغز بیخبر گویند | بریده به سر بدگوی تا نگوید راز | |||||
من این ندانم، دانم تأمل اولیتر | که تره نیست که چون برکنی بروید باز |
***
هرچه میکرد با ضعیفان دزد | شحنه با دزد باز کرد امروز | |||||
ملخ آمد که بوستان بخورد | بوستانبان، ملخ بخورد امروز |
***
پدر که جان عزیزش بلب رسید چگفت؟ | یکی نصیحت من گوش دار جان عزیز | |||||
بدوست گرچه عزیزست راز دل مگشای | که دوست نیز بگوید بدوستان عزیز |
***
ملکداری با دیانت[۸۴] باید و فرهنگ و هوش | مست و غافل کی تواند؟ عاقل و هشیار باش | |||||
پادشاهان پاسبانانند خفتن شرط نیست | یا مکن، یا چون حراست میکنی بیدار باش |
***
پادشاهان پاسبانانند مر درویش را | پند پیران[۸۵] تلخ باشد بشنو و بدخو مباش | |||||
چون کمند انداخت دزد و رخت مسکینی ببرد[۸۶] | پاسبانِ خفته خواهی باش و خواهی گو مباش |
***
پروردگار خلق خدائی بکس نداد | تا همچو کعبه روی بمالند بر درش |
از مال و دستگاه خداوند قدر و جاه | چون راحتی بکس نرسد خاک بر سرش |
***
دل مبند ای حکیم بر دنیا | که نه چیزیست جاه مختصرش | |||||
شکر آنان خورند ازین غدار | که ندانند زهر در شکرش | |||||
پیش ازان کز نظر بیفکندت | ای برادر بیفکن از نظرش | |||||
هیچ مهلت نمیدهد ایام | که نه برمیکند بیکدگرش[۸۷] | |||||
خرد بینش[۸۸] بچشم اهل تمیز | که بزرگی بود بدین قدرش | |||||
زندگانی و مردنش بد بود | که نماند و بماند سیم و زرش[۸۹] |
***
حسن عنوان چنانکه معلومست | خبر خوش بود بنامه درش | |||||
هر که اخلاق ظاهرش با خلق | نیک بینی گمان بد مبرش | |||||
وانکه ظاهر کدورتی دارد | بتر از روی باشد آسترش |
***
شجر مُقل در بیابانها | نرسد هرگز آفتی ببرش | |||||
رطب از شاهدی و شیرینی | سنگها میزنند بر شجرش | |||||
بلبل اندر قفس نمیماند | سالها، جز بعلت هنرش | |||||
زاغ ملعون از آن خسیسترست | که فرستند باز بر اثرش | |||||
وز لطافت که هست در طاووس | کودکان میکنند بال و پرش | |||||
که شنیدی ز دوستان خدای | که نیامد مصیبتی بسرش؟ | |||||
هر بهشتی که در جهان خداست | دوزخی کردهاند بر گذرش |
***
ایکه دانش بمردم آموزی | آنچه گوئی بخلق خود بنیوش | |||||
خویشتن را علاج می نکنی | باری از عیب دیگران خاموش | |||||
محتسب کون برهنه در بازار | قحبه را میزند که روی بپوش |
***
دوش مرغی بصبح مینالید | عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش | |||||
یکی از دوستان مخلص را | مگر آواز من رسید بگوش | |||||
گفت باور نداشتم که ترا | بانگ مرغی چنین کند مدهوش | |||||
گفتم این شرط آدمیت نیست | مرغ تسبیح خوان و من خاموش[۹۰] |
***
مشمر برد[۹۱] ملک آن پادشاه | که وی را نباشد خردمند پیش | |||||
خردمند گو پادشاهش مباش | که خود پاشاهست بر نفس[۹۲] خویش |
***
مگسی گفت عنکبوتی را | کاین چه ساقست[۹۳] و ساعد باریک | |||||
گفت اگر در کمند من افتی | پیش چشمت جهان کنم تاریک |
***
پیدا شود که مرد کدامست و زن کدام | در تنگنای حلقهٔ مردان بروز جنگ | |||||
مردی درون شخص چو آتش در آهنست | و آتش برون نیاید از آهن مگر بسنگ |
***
دشمنت خود مباد و گر باشد | دیده بردوخته بتیر خدنگ |
سر خصمت بگرز کوفته باد | بیروان اوفتاده در صف جنگ | |||||
خون و دندانش از دهن پرتاب | چون اناری که بشکنی بدو سنگ |
***
چنانکه مشرق و مغرب بهم نپیوندند | میان عالم و جاهل تألفست محال | |||||
و گر بحکم قضا صحبت اتفاق افتد | بدانکه هر دو بقید اندرند و سجن و وبال | |||||
که آن بعادت خویش انبساط نتواند | وز این نیاید تقریر علم با جهال |
***
خواجه تشریفم فرستادی و مال | مالت افزون باد و خصمت پایمال | |||||
هر بدیناریت سالی عمر باد | تا بمانی ششصد و پنجاه سال |
***
کسان که تلخی حاجت نیازمودستند | ترش کنند و بتابند روی از اهل سؤال | |||||
ترا که میشنوی طاقت شنیدن نیست | قیاس کن که درو[۹۴] خود چگونه باشد حال؟ |
***
بمرگ خواجه فلان هیچ گم نگشت جهان | که قائمست مقامش نتیجهٔ قابل | |||||
نگویمت که درو دانشست یا فضلی | که نیست در همه آفاق مثل او فاضل[۹۵] | |||||
امید هست که او نیز چون بدر میرَد | بنیکنامی و مقصود همگنان[۹۶] حاصل[۹۷] |
***
خطاب حاکم عادل مثال بارانست | چه در حدیقهٔ سلطان چه بر کنیسهٔ عام | |||||
اگر رعایت خلقست منصف همه باش | نه مال زید حلالست و خون عمرو حرام[۹۸] |
***
ضرورتست که آحاد را سری باشد | وگرنه ملک نگیرد بهیچ روی نظام | |||||
بشرط آنکه بداند سر اکابر قوم | که بیوجود رعیت سریست بیاندام |
***
مراد و مطلب دنیا و آخرت نبرد | مگر کسی که جوانمرد باشد و بسام | |||||
تو نیکنام شوی در زمانه ورنه بسست | خدای عز وجل رزق خلقرا قسام |
***
طبیب و تجربت سودی ندارد | چو خواهد رفت جان از جسم مردم | |||||
خر مرده نخواهد خاست بر پا | اگر گوشش بگیری[۹۹] خواجه ور دم |
***
مردکی غرقه بود در جیحون | در سمرقند بود پندارم | |||||
بانگ میکرد و زار مینالید | که دریغا کلاه و دستارم |
***
چو دوستان ترا بر تو دل بیازارم[۱۰۰] | چه حسن عهد بود پیش نیکمردانم | |||||
بلی حقیقیت دعویّ دوستی آنست | که دشمنان ترا بر تو دوست گردانم |
***
سگی شکایت ایام با کسی میکرد[۱۰۱] | نبینیم که چه برگشته حال و مسکینم | |||||
نه آشیانه چو مرغان نه غله چون موران | قناعتم صفت و بردباری آئینم | |||||
هزار سنگ پریشان بیک نگه بخورم[۱۰۲] | که اوفتاده نبینی بر ابروان چینم | |||||
که در ریاضت و خلوت مقام من دارد؟ | که جامه خواب کلوخست و سنگ بالینم | |||||
بلقمهٔ که تناول کنم ز دست کسی | رواست گر بزند بعد از آن بزوبینم | |||||
گرم دهند خورم ورنه میروم آزاد | نه همچو آدمیان خشمناک بنشینم | |||||
چو گربه درنربایم ز دست مردم چیز | ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم | |||||
مرا نه برگ زمستان نه عیش تابستان | کفایتست همین پوستین پارینم | |||||
بجای من که نشیند که در مقام رضا | برابر است گلستان و تلّ سرگینم | |||||
مرا که سیرت ازین جنس و خوی ازین صفتست | چکردهام که سزاوار سنگ و نفرینم؟ | |||||
جواب داد کزین بیش نعت خویش مگوی | که خیره گشت ز صفت زبان تحسینم | |||||
همین دو خصلت ملعون کفایتست ترا | غریب دشمن و مردارخوار میبینم |
در مدح
نظر که با همه داری بچشم بخشایش | دُرر که بر همه باری ز ابر کفّ کریم | |||||
مرا دوبار نوازش کن و کرم فرما | یکی بموجب خدمت یکی بحق قدیم |
***
آن ستمدیده ندیدی که بخونخواره چگفت | ملکا جور مکن چون بجوار تو دریم | |||||
گله از دست ستمکار بسلطان گویند | چون ستمکار تو باشی گله پیش که بریم؟ |
***
خلق در ملک خدای از همه جنسی باشد | حاکمان خرده نگیرند که ما رندانیم | |||||
گر کسی را عملی هست و امیدی دارد | ما گدائیم درین ملک نه بازرگانیم |
***
گر بدانستی که خواهد مُرد ناگه در میان[۱۰۳] | جامه[۱۰۴] چندین کی تنیدی پیله گرد خویشتن | |||||
خرم آنکو خورد و بخشید و پریشان کرد و رفت | تا چنین افسون ندانی دست بر افعی مزن |
***
اگر گویندش اندر نار جاوید | بخواهی ماند با فرعون و هامان | |||||
چنان سختش نیاید صاحب جاه | که گویندش مرو فردا بدیوان | |||||
دو بهر از دینش ار معدوم گردد | نیاید در ضمیرش هیچ نقصان | |||||
برآید جانش از محنت ببالا | گر از رسمش بزیر آید منی نان |
***
نکوئی با بدان کردن وبالست | ندانند این سخن جز هوشمندان | |||||
ز بهر آنکه با گرگان نکوئی | بدی باشد بحال گوسفندان |
در مدح و نصیحت
یارب تو هر چه بهتر و نیکوترش بده | این شهریار عادل و سالار سروران[۱۰۵] | |||||
توفیق طاعتش ده و پرهیز معصیت | هرچ آن ترا پسند نیاید برو مران | |||||
از شرّ نفس و فتنهٔ خلقش نگاه دار | یارب بحق سیرت پاک پیمبران | |||||
بعد از دعا نصیحت درویش بیغرض | نیکش بود که نیک تأمل کند در آن[۱۰۶] | |||||
دانی که دیر زود[۱۰۷] بجای تو دیگری | حادث شود چنانکه تو بر جای دیگران | |||||
بیدار باش و مصلحت اندیش و خیر کن | درویش دست گیر و خردمند پروران | |||||
این خاک نیست گر بتأمل نظر کنی | چشمست و روی و قامت زیبای دلبران | |||||
نوشیروان کجا شد و دارا و یزدگرد | گردان شاهنامه و خانان و قیصران | |||||
بسیار کس برو بگذشتست روزگار | اکنون که بر تو میگذرد نیک بگذران | |||||
جز نام نیک و بد چه شنیدی که بازماند | از دور ملک دادگران و ستمگران | |||||
عدل اختیار کن که بعالم نبردهاند | بهتر ز نام نیک بضاعت مسافران | |||||
خواهی که مهتری و بزرگی بسر بری | خالی مباش یکنفس از حال کهتران | |||||
دنیا نیرزد آنکه پریشان کند[۱۰۸] دلی | گر مقبلی بگوش مکن قول مُدبران | |||||
این پنجروزه مهلت دنیا بهوش باش | تا دلشکستهٔ نکند بر تو دل گران | |||||
از من شنو نصیحت خالص که دیگری | چندین دلاوری نکند بر دلاوران | |||||
نیک اختران نصیحت سعدی کنند گوش | گر بشنوی سبق بری از سعد اختران | |||||
بادا همیشه بر سر عمرت کلاه بخت | در پیشت ایستاده کمر بسته چاکران | |||||
تا آنزمان که پیکر ما هست بر فلک | خالی مباد مجلست از ماه پیکران[۱۰۹] |
***
پسران فلان سه بدبختند | که چهارم نزاد مادرشان | |||||
این بدست آن بتر بنام ایزد | وان بترتر که خاک بر سرشان |
***
خدایا فضل کن گنج قناعت | چو بخشیدی و دادی ملک ایمان | |||||
گرم روزی نماند تا بمیرم | به از نان خوردن از دست لئیمان |
***
گدایان بینی اندر روز محشر | بتخت مُلک بر چون پادشاهان | |||||
چنان نورانی از فرّ عبادت | که گوئی آفتابانند و ماهان | |||||
تو خود چون از خجالت سر برآری | که بر دوشت بود بار گناهان | |||||
اگر دانی که بد کردی و بد رفت | بیا پیش از عقوبت عذرخواهان |
***
چو میدانستی افتادن بناچار | نبایستی چنین بالا نشستن | |||||
بپای خویش رفتن به نبودی | کز اسب افتادن و گردن شکستن؟ |
***
صبر بر قسمت خدا کردن | به که حاجت بناسزا بردن | |||||
تشنه بر خاک گرم مردن به | کاب سقای بیصفا خوردن |
***
هر بد که بخود نمیپسندی | با کس مکن ای برادر من | |||||
گر مادر خویش دوست داری | دشنام مده بمادر من |
***
هان ای نهاده تیر جفا در کمان حکم | اندیشه کن ز ناوک دلدوز در کمین | |||||
گر تیر تو ز جوشن فولاد بگذرد | پیکان آه بگذرد از کوه آهنین |
***
دوران ملک ظالم و فرمان قاطعش | چندان روان بود که برآید روان او | |||||
هرگز کسی که خانهٔ مردم خراب کرد | آباد بعد از آن نبود خاندان او |
***
نه نیکان را بد افتادست هرگز | نه بدکردار را فرجام نیکو | |||||
بدان رفتند و نیکان هم نماندند | چه ماند؟ نام زشت و نام نیکو |
***
زمان ضایع مکن در علم صورت | مگر چندان که در معنی بری راه | |||||
چو معنی یافتی صورت رها کن | که این تخمست و آنها سر بسر کاه | |||||
اگر بقراط جولاهی نداند | نیفزاید برو بر قدر جولاه[۱۱۰] |
***
جامع هفت چیز در یکروز | عجبست ار نمیرد آن دابه | |||||
سیر بریان و جوز و ماهی و ماست | تخم مرغ و جماع و گرمابه |
***
تا تو فرمان نبری خلق بفرمان نروند | هرگزش نیک نباشد بد نیکی فرمای | |||||
ملک و دولت را تدبیر بقا دانی چیست | کو بفرمان تو باشد تو بفرمان خدای |
***
چنان زندگانی کن ای نیکرای | بوقتی که اقبال دادت خدای | |||||
که خایند از بهرت انگشت دست | گرت بر زمین آید انگشت پای |
***
نخواهی کز بزرگان جور بینی | عزیز من بخردان بر ببخشای | |||||
اگر طاقت نداری صدمت پیل | چرا باید که بر موران نهی پای؟ |
***
امید عافیت آنگه بود موافق عقل | که نبض را بطبیعت شناس بنمائی | |||||
بپرس هر چه ندانی که ذل پرسیدن | دلیل راه تو باشد بعزّ دانائی |
***
خداوندان نعمت را کرم هست | ولیکن صبر به بر بینوائی | |||||
اگر بیگانگان تشریف بخشند | هنوز از دوستان خوشتر گدائی |
***
طبیبی را حکایت کرد پیری | که میگردد سرم چون آسیائی | |||||
نه گوشی ماند فهمم را نه هوشی | نه دستی ماند جهدم را نه پائی | |||||
نه دیدن میتوانم بیتأمل | نه رفتن میتوانم بیعصائی | |||||
روان دردمندم را ببندیش | اگر دستت دهد تدبیر و رائی | |||||
وگر دانی که چشمم را بسازد | بساز از بهر چشمم توتیائی | |||||
ندیدم در جهان چون خاک شیراز | وزین ناسازتر آب و هوائی | |||||
گرم پای سفر بودی و رفتار | تحول کردمی زینجا بجائی | |||||
حکایت برگرفت آن پیر فرتوت | ز جور دور گیتی ماجرائی | |||||
طبیب محترم درماند عاجز | ز دستش تا بگردن در بلائی | |||||
بگفتا صبر کن بر درد پیری | که جز مرگش نمیبینم دوائی |
***
ضمیر مصلحت اندیش هر چه پیش آید | بتجربت بزند بر مِحک دانائی | |||||
اگر چه رای تو در کارها بلند بود | بود بلندتر از رای هر کسی رائی |
***
مرا گر صاحب دیوان اعلی | چرا گوید بخدمت مینیائی | |||||
چو میدانم قصور پایهٔ خویش | خلاف عقل باشد خودنمائی | |||||
بای فضیلة أسعی الیکم | و کل الصید فی جوف الفراء |
***
بشنو از من سخنی حق پدر فرزندی | گر برای من و اندیشهٔ من خرسندی | |||||
چیست دانی سر دینداری و دانشمندی | آن روا دار که گر بر تو رود بپسندی |
***
رحم الله معشر الماضین | که بمردی قدم سپردندی | |||||
راحت جان بندگان خدای | راحت جان خود شمردندی | |||||
کاش آنان چو زنده مینشوند | باری این ناکسان بمردندی |
***
نجس ار پیرهن شبلی و معروف بپوشد | همه دانند که از سگ نتوان شست پلیدی | |||||
گرگ اگر نیز گنهکار نباشد بحقیقت | جای آنست که گویند که یوسف تو دریدی |
***
خواستم تا زحلی گویمت از روی قیاس | بازگویم نه که صدباره ازو نحس تری | |||||
ملخ از تخم تو چیزی نتواند که خورد | ترسم از گرسنگی تخم ملخ را بخوری |
***
دامن جامه که در خار مغیلان بگرفت | گر تو خواهی که بتندی برهانی بدری | |||||
یار مغلوب که در چنگ بداندیش افتاد | یاری آنست که نرمی کنی و لابهگری | |||||
ور بسختی و درشتی پی او خواهی بود | تو ازان دشمن خونخواره ستمکارتری | |||||
کو هنوز از تن مسکین سر موئی نازُرد | تو بنادانی تعجیل سرش را ببری |
***
غماز را بحضرت سلطان که راه داد؟ | همصحبت تو همچو تو باید هنروری | |||||
امروز اگر نکوهش من کرد پیش تو | فردا نکوهش تو کند پیش دیگری |
***
اگر ممالک روی زمین بدست آری | وز آسمان بربائی کلاه جباری | |||||
وگر خزاین قارون و ملک جم داری | نیرزد آنکه وجودی ز خود بیازاری |
***
ای پسندیده حیف بر درویش | تا دل پادشه بدست آری | |||||
تو برای قبول و منصب خویش | حیف باشد که حق بیازاری |
***
شنیدهام که فقیهی بدشتوانی گفت | که هیچ خربزه داری رسیده؟ گفت آری | |||||
ازین طرف دو بدانگی گر اختیار کنی | وزان چهار بدانگی قیاس کن باری | |||||
سؤال کرد که چندین تفاوت از پی چیست | که فرق نیست میان دو جنس بسیاری | |||||
بگفت از اینچه تو بینی حلال ملک منست[۱۱۱] | نیامدست بدستم بوجه آزاری | |||||
وزان دگر پسرانم بغارت آوردند | حرام را نبود با حلال[۱۱۲] مقداری | |||||
فقیه[۱۱۳] گفت حکایت دراز خواهی کرد | ازین حرامترت هست صد[۱۱۴] بدیناری؟ |
گر از خراج رعیت نباشدت باری | تو برگ حاشیت و لشکر از کجا آری؟ | |||||
پس آنکه مملکت از رنج بُرد[۱۱۵] او داری | روا مدار که بر خویشتن بیازاری |
دیگران در ریاضتند و نیاز | ایکه در کام نعمت و نازی | |||||
چه خبر دارد از پیاده سوار | او همی تیزد و[۱۱۶] تو میتازی |
هر کجا خط مشکلی بکشند | جهد کن تا برون خط باشی | |||||
چون غلط بشنوی شتاب مکن | تا نباید که خود غلط باشی | |||||
خامشی محترم بکنج ادب | به که گویندهٔ سقط باشی |
آن مکن در عمل که در عُزلت | خوار و مذموم و مُتهم باشی | |||||
در همه حال نیکمحضر باش | تا همه وقت محترم باشی |
مکافات بدی کردن حلالست | چو بیجرم از کسی آزرده باشی | |||||
بدی با او روا باشد ولیکن | نکوئی کن که با خود کرده باشی |
دوش در سلک صحبتی بودم[۱۱۷] | گوش و چشمم بمطرب و ساقی | |||||
پایمال معاشرت کردم | هرچه سالوس بود و زراقی | |||||
گفتم ای دل قرار گیر اکنون | که همین بود حدّ مشتاقی | |||||
دیگر از بامداد میبینم | طلب نفس همچنان باقی |
ز لوح روی کودک بر توان خواند | که بد یا نیک باشد در بزرگی | |||||
سرشت نیک و بد پنهان نماند | توان دانست ریحان از دو برگی |
بس دست دعا بر آسمان بود | تا پای برآمدت بسنگی | |||||
ای گرگ نگفتمت که روزی | ناگه بسر افتدت پلنگی |
حاجت خلق از در خدای برآید | مرد خدائی[۱۱۸] چکار بر دَرِ والی؟ | |||||
راغب دنیا مشو که هیچ نیرزد | هر دو جهان پیش چشم همت عالی |
نظر کردم بچشم رای و تدبیر | ندیدم به ز خاموشی خصالی | |||||
نگویم لب ببند و دیده بر دوز | ولیکن هر مقامی را مقالی | |||||
زمانی درس علم و بحث تنزیل | که باشد نفس انسان را کمالی[۱۱۹] | |||||
زمانی شعر و شطرنج و حکایت | که خاطر را بود دفع ملالی | |||||
خدایست آنکه ذات بینظیرش | نگردد هرگز از حالی بحالی |
بیهنر را دیدن صاحبهنر | نیش بر جان میزند چون کژدمی | |||||
هرکه نامردم بود عذرش بنه | گر بچشمش درنیاید مردمی | |||||
راست میخواهی بچشم خارپشت | خار پشتی خوشترست از قاقمی |
نبایدت که پریشان شود قواعد ملک | نگاه دار دل مردم از پریشانی | |||||
چنانکه طائفهٔ در پناه جاه تواند | تو در پناه دعا و نماز ایشانی |
ای طفل که دفع مگس از خود نتوانی | هرچند که بالغ شدی آخر نه تو آنی | |||||
شکرانهٔ زور آوری روز جوانی | آنست که قدر پدر پیر بدانی |
خرّم تن آنکه نام[۱۲۰] نیکش | ماند پس مرگ جاودانی[۱۲۱] | |||||
اینست جزای سنت[۱۲۲] نیک | ور عادت بد بهی[۱۲۳] تو دانی |
مقابلت نکند با حجر بپیشانی | مگر کسی که تهور کند بنادانی | |||||
کس این خطا نپسندد که دفع دشمن خود | توانی و نکنی و یا کنی و نتوانی |
نظر بچشم ارادت مکن بصورت دنیا | که التفات نکردند بروی اهل معانی | |||||
پیاده رفتن و ماندن به از سوار بر اسپی | که ناگهت بزمین برزند چنانکه نمانی |
یاران کجاوه غم ندارند | از منقطعان کاروانی | |||||
ای ماه محفه سر فرود آر | تا حال پیادگان بدانی |
چو بندگان کمر بسته شرط خدمت را | روا بود که بکمتر گناه بند کنی | |||||
تو نیز بندهٔ آخر ستیز نتوان برد[۱۲۴] | خلاف امر[۱۲۵] خداوندگار چند کنی |
ایکه گر هر سر موئیت زبانی دارد | شکر یک نعمت از انعام خدائی نکنی | |||||
حق چندین کرم و رحمت و رأفت شرطست | که بجای آوری و سست وفائی نکنی | |||||
پادشاهیت میسر نشود روز بخلق[۱۲۶] | تا بشب بر دَرِ معبود گدائی نکنی |
از من بگوی شاه رعیت نواز را | منت منه که ملک خود آباد میکنی | |||||
و ابله که تیشه بر قدم خویش میزند | بدبخت گو ز دست که فریاد میکنی؟ |
هر دم زبان مرده همیگوید این سخن | لیکن تو گوش هوش نداری که بشنوی | |||||
دل در جهان مبند که دوران روزگار | هر روز بر سری نهد این تاج خسروی |
- ↑ بسیاری ازین قطعات در نسخههای چاپی نیست. ازین جمله آنچه در دو یا چند نسخه از نسخههای قدیم دیده شد بیتردید از حضرت شیخ دانستیم، و اگر آن قطعه تنها در یک نسخه است در ذیل صفحه اشاره کردیم. در نسخههای چاپی و بعضی از نسخ خطی قسمتی ازین قطعات را «صاجیه» نامیدهاند.
- ↑ رزاق.
- ↑ روی بر رضا.
- ↑ بسته باز گشایند.
- ↑ صاحبدولت آنست.
- ↑ در نسخهٔ چاپی: پدر.
- ↑ این قطعه ظاهراً در شفاعت دیگریست.
- ↑ بندهٔ.
- ↑ متوقع.
- ↑ شکر انعام خداوندان شرطست ولیک.
- ↑ در نسخهها حاکم.
- ↑ این قطعه در نسخ خطی دیده نشد.
- ↑ این قطعه در یک نسخه دیده شد.
- ↑ دیوانه یا مست. دیوانه و مست.
- ↑ در بعضی از نسخ دو بیت اول و دوم یک قطعه، و دو بیت بعد قطعهٔ جداگانهایست.
- ↑ قصد (؟).
- ↑ بیچارگی.
- ↑ درو.
- ↑ مرد.
- ↑ ورا.
- ↑ شخص.
- ↑ در نسخ قدیم: پر و پیش.
- ↑ تجدیدنظر:
خداوند را جاه باید نه مال و گر مال خواهی بجاه اندرست اگر راست خواهی ز سعدی شنو قناعت ازین هر دو نیکوتر است - ↑ شدی.
- ↑ این بیت در بعضی از نسخ نیست.
- ↑ در بعضی از نسخهها این بیت نیز هست ولی نسخههای بسیار قدیم آن را ندارد:
هیچش بدست نیست که هیچش بدست نیست زر در میانه مقابلهٔ روح در تن است - ↑ زنند.
- ↑ از ننگ سوزنی طلبیدن ز سفلهٔ.
- ↑ دشمنی ار.
- ↑ بمعنی.
- ↑ میرود.
- ↑ خورد.
- ↑ این قطعه خالی از مزاح نیست.
- ↑ شو.
- ↑ آمیز.
- ↑ در گلستان هم آمده.
- ↑ تجدیدنظر:
گفت ای آنان که تان آماده بود گاه قرب و بعد این زرینه طشت توزی و کتان بگرما پنج و شش قند زوقاقم بسرما هفت و هشت گر شما را با نوائی بد چه شد؟ ور که ما را بینوائی بُد چه گشت؟ - ↑ این قطعه تنها در یک نسخه است.
- ↑ در بعضی از نسخ گلستان هم این قطعه ثبت شده.
- ↑ که هر.
- ↑ این قطعه تنها در یک نسخه دیده شد.
- ↑ در نسخ چاپی: بگذشت ببوستان بسی باد.
- ↑ در نسخ چاپی: گر لاله ز بوستان برون شد.
- ↑ پیرو.
- ↑ در نسخهها این مصراع مشوش است. (در نسخ قدیم این قطعه نیست}}.
- ↑ عقل.
- ↑ مدار.
- ↑ سبز و تر گردد. و در نسخهٔ قدیم دو قطعه است هر یک دو بیت بترتیب.
- ↑ رزم.
- ↑ منور، معصفر.
- ↑ تسلیم.
- ↑ خونخوار.
- ↑ این قطعه در یک نسخه دیده شد.
- ↑ این قطعه تنها در یک نسخهٔ بسیار قدیم است.
- ↑ کو همین.
- ↑ در گلستان هم این قطعه آمده.
- ↑ در قدیمترین نسخه عنوان قطعه چنین است: «فی منة الاراذل»
- ↑ در نسخههای بسیار قدیم: آن فلان، این فلان، و در نسخ چاپی: ای فلان.
- ↑ در قدیمترین نسخهها عنوان قطعه اینست: «فی واقعة الشخص»
- ↑ این قطعه در بعضی از نسخ گلستان نیز آمده.
- ↑ در نسخههای چاپی قافیه «در نور دانند» و «بگردانند» است و این بیت (که قافیهٔ آن با دو بیت بالا یکسان نیست) در آخر قطعه الحاق شده:
بترس از آه دل بینوا که روز جزا تظلم آورد و از تو داد بستاند - ↑ بماندند.
- ↑ وجوه.
- ↑ پادشاهی.
- ↑ در یک نسخهٔ قدیم دو بیت بعد قطعهٔ چداگانه است.
- ↑ ز دست خلق.
- ↑ که چون پرش نبود پای بر سرش.
- ↑ مرگ.
- ↑ آنست.
- ↑ در نسخههای چاپی: جایگاه.
- ↑ در نسخههای متأخر ردیف «نکنند» است.
- ↑ گر جهانی بهم آیند بعیدش.
- ↑ آدمیزاده.
- ↑ متن با نسخ قدیم مطابقست و در نسخههای جدید «دولتت» و ظاهراً بهتر است.
- ↑ شادکام، شادمانه.
- ↑ زن و مرد کفر و اسلام. و متن با نسخ قدیم مطابقست.
- ↑ تنها در یک نسخه دیده شد.
- ↑ شکند.
- ↑ این قطعه در نسخ قدیم نیست و در نسخههای جدید و چاپی مشوش است در بعضی از نسخ چاپی این بیت هم پیش از مقطع آمده:
گر اهل معرفتی دل مبند بر دنیا که دوستیست که با دوستان نمیپاید - ↑ در قدیمترین نسخه پیش از قطعه این قطعه عربی است که تصحیح نشده:
اذا طالت الحیطان مالت رطوبها (؟) فلا تدع الملوک یدع سوددا فلم سفل ربی و عظم قدره (؟) فلما انتهای امر ابخی و تمردا - ↑ این قطعه در یک نسخه دیده شد.
- ↑ از قدیمترین نسخه نقل شد.
- ↑ تکرار.
- ↑ ملکداری را دیانت.
- ↑ حق پیران.
- ↑ رخت مسکین پاک برد.
- ↑ این بیت در بیشتر نسخهها نیست.
- ↑ باشد.
- ↑ در بعضی نسخهها این قطعه و قطعهٔ بعد بکدیگر پیوسته است ولی اشتباه است.
- ↑ این قطعه در گلستان هم آمده است.
- ↑ مشمر بود.
- ↑ بر ملک.
- ↑ دست است.
- ↑ ورا.
- ↑ جاهل (در نسخهٔ چاپی)
- ↑ امرئه (در نسخهٔ چاپی)
- ↑ این قطعه در نکوهش است.
- ↑ نه خون زید حلالست و مال عمرو حرام.
- ↑ بگیرد.
- ↑ بیازردم.
- ↑ با سگی میگفت.
- ↑ پریشان و بیگنه بخورم.
- ↑ خود اندر میان.
- ↑ خانه. (خامه؟)
- ↑ مهتران
- ↑ نیکت بود چو نیک تأمل کنی در آن
- ↑ دیر و زود.
- ↑ کنی.
- ↑ سزاوارتر بود که این قطعه جزء قصاید باشد.
- ↑ دو قطعهٔ «شوربختان بآرزو خواهند» و «تا دل دوستان بدست آری» چون در گلستان آمده درینجا تکرار نشد.
- ↑ جواب داد که بعضی حلال ملک منست.
- ↑ حرام را نبود نزد شرع.
- ↑ در یکی از نسخ قدیم بجای فقیه کلمهٔ دیگری بوده.
- ↑ ده.
- ↑ دسترنج.
- ↑ در نسخ چاپی میرود.
- ↑ در قدیمترین نسخه: دیدم.
- ↑ در نسخههای چاپی: خدارا.
- ↑ در بعضی از نسخهها:
.زمانی بحث علم و درس تنزیل که باشد امر حق را امتثالی - ↑ رسم.
- ↑ در یک نسخه این بیت افزوده شده
تا رحمتش از خدای خواهند در حال ممات و زندگانی - ↑ کردهٔ.
- ↑ ور نیت بد کنی.
- ↑ ستیزه نتوان کرد، در این خلافی نیست.
- ↑ حکم.
- ↑ در سر خلق.