کلیله و دمنه/باب الصائغ و السیاح
رای گفت: شنودم مثل حلم و تفضیل آن بر دیگر محاسن اخلاق ملوک و مناقب عادات جهانداران. اکنون بازگوید داستان ملوک در معنی اصطناع به خدمتگاران و ترجیح جانب صواب در استخدام ایشان، تا مقرر گردد که کدام طایفه قدر تربیت نیکوتر شناسند و شکر آن به سزاتر گزارند. برهمن جواب داد که:
ان الصنیعة لاتکون صنیعة
و قویتر رکنی در این معنی شناختن موضع اصطناع و محل اصطفاست، چه پادشاه باید که صنایع خود را به انواع امتحان بر سنگ زند و عیار رای و رویت و اخلاص و مناصحت هر یک معلوم گرداند؛ و معول در آن تصون و عفاف و تورع و صلاح را داند، که مایه خدمت ملوک سداد است، و عمده سداد خدای ترسی و دیانت، و آدمی را هیچ فضیلت از آن قویتر نیست، که پیغمبر صلی الله علیه و سلم: کلکم بنو آدم طف الصاع بالصاع، لیس لاحد علی احد فضل الا بالتقوی.
و صفت ورع آنگاه جمال گیرد که اسلاف به نزاهت و تعفف مذکور باشند و به صیانت و تقشف مشهور؛ و هر گاه که سلف را این شرف حاصل آمد و صحت انتمای خلف بدیشان از وجه عفت والده ثابت گشت، و هنر ذات و محاسن صفات، این مفاخر را بیار است. استحقاق سعادت و استقلال ترشیح و تربیت روشن شود. و اگر در این شرایط شبهتی ثابت شود البته نشاید که در معرض محرمیت افتد، و در اسرار ملک مجال مداخلت یابد، که از آن خللها زاید و اثر آن به مدت پیدا آمد، و مضرت بسیار به هر وقت در راه باشد و به هیچ تأویل منفعتی صورت نبندد.
جگرت گر ز آتش است کباب | تا ز ماهی نگر نجویی آب |
و چون در این طریق که اصل و عمده است احتیاطی بلیغ رفت صدق خدمتگار و احتراز او از تحریف و تزویز و تفاوت و تناقض باید که هم تقریر پذیرد، و راستی و امانت در قول و فعل به تحقیق پیوندد، چه وصمت دروغ عظیم است و نزدیکان پادشاه را تحرز و تجنب از آن لازم و فریضه باشد. و اگر کسی رااین فضیلت فراهم آید تا به حقگزاری و وفاداری شهرتی تمام نیابد و اخلاص او در حق دیگران آزموده نشود ثقت پادشاهان با حزم و هرگز بدو مستحکم نگردد، که سست بروت دونهمت قدر انعام و کرامت به واجبی نداند و به هر جانب که باران بیند پوستین بگرداند، و کافی خردمند و داهی هنرمند جان دادن از این سمت کریه دوستتر دارد.
التفات رای پادشاهان آن نیکوتر که به محاسن ذات چاکران افتد نه به تجمل و استظهار و تمول بسیار. چه تجمل خدمتگذار به نزدیک پادشاه عقل و کیاست و استظهار علم و کفایت؛ والذین العلم درجات. و اسباب ظاهر در چشم اصحاب بصیرت و دل ارباب بصارت وزنی نیارد.
زن مرد نگردد به نکو بستن دستار.
و در بعضی از طباع این باشد که نزدیکان تخت را به کرام و اعزاز مخصوص باید گردانید و مرد از خاندانهای قدیم طلبید و نهمت به اختیار اشراف و مهتران مصروف داشت. این همه گفتند، اما عاقلان دانند که خاندان مرد خرد و دانش است و شرف او کوتاهدستی و پرهیزگاری. و شریف و گزیده آن کس تواند بود که پادشاه وقت و خسرو زمانه او را برگزیند و مشرف گرداند. قال بعض اللموک الاکابر: نحن الزمان، من رفعناه ارتفع و من وضعناه اتضع. و از عادات روزگار مالش اکابر و پرورش اراذل، معهود است، و هیچ زیرک آن را محال و مستنکر نشمرد، و هر گاه که لئیمی در معرض وجاهت افتساد نکبت کریمی توقع باید کرد.
و ملوک را آن نیز این همت باشد که پروردگار خود را کار فرمایند و اعتماد بر ابنای دولت خویش مقصور دارند، و آن هم از فایدهای خالی نیست، که چون خدمتگزار از حقارت ذات خویش باز اندیشد شکر ایثار و اختیار لازمتر شناسد، زیرا که در یافتن آن تربیت، خود را دالتی صورت نتواند کرد. اما این باب آنگاه ممکن تواند بود که عفاف موروث و مکتسب جمع باشد و حلیت فضل و براعت حاصل، چه بی این مقدمات نه نام نیک بندگی درست آید و نه لباس حقگزاری چست.
و چون کسی بدین اوصاف پسندیده متحلی بود و از بوته امتحان بدین نسق که تقریر افتاد مخلص بیرون آمد و اهلیـت درجات از همه وجوه محقق گشت در تربیت هم نگاه باید داشت، و به آهستگی در مراتب ترشیح و مدارج تقریب بر میکشید، تا در چشمها در آید و حرمت او به مدت، در دلها جای گیرد، و به یک تگ به طوس نرود، که بگسلد و طاعنان مجال وقیعت یابند.
و پوشیده نماند که اگر طبیب به نظر اول بیماری را علاج فرماید زود کالبد بپردازد، و همانا که به شربت دوم حاجت نیفتد؛ لکن طبیب حاذق آنست که از حال ناتوان و مدت بیماری و کیفیت علت استکشافی کند و نبض بنگرد و دلیل بخواهد، و پس از وقوف بر کلیات و جزویات مرض در معالجت شرع پیوندد، و در آن ترتیب نگاه دارد و از تفاوت هر روز بر حسب تراجع و تزاید ناتوانی غافل نباشد، تا یمن نفس او ظاهر گردد و شفا و صحت روی نماید.
و در جمله بر پادشاه تعرف حال خدمتگزاران و شناخت اندازه کفایت هر یک فرض است، تا بر بدیهه بر کسی اعتماد فرموده نشود، که موجب حسرت و ندامت گردد. و از نظایر این تشبیب حکایت آن مرد زرگر است. رای گفت: چگونه است آن؟ گفت:
آوردهاند که جماعتی از صیادان در بیابانی از برای دد، چاهی فرو بردند، ببری و بوزنهای و ماری در آن افتادند. و بر اثر ایشان زرگری هم بدان مضبوط گشت؛ و ایشان از رنج خود به ایذای او نرسیدند. و روزها بر آن قرار بماندند تا یک روز سیاحی بریشان گذشت و آن حال مشاهدت کرد و با خود گفت: این مرد را از این محنت خلاصی طلبم و ثواب آن ذخیره آخرت گردانم. رشته فرو گذاشت، بوزنه در آن آویخت، بار دیگر مار مسابقت کرد، بار سوم ببر. چون هر سه به هامون رسیدند او را گفتند: تو را بر هر یک از ما نعمتی تمام متوجه شد. در این وقت، مجازات میسر نمیگردد- بوزنه گفت: وطن من در کوهست پیوسته شهر بوراخور؛ و ببر گفت: در آن حوالی بیشهای است، من آنجا باشم؛ و مار گفت: من درباره آن شهر خانه دارم - اگر آنجا گذری افتد و توفیق مساعدت نماید به قدر امکان عذر این احسان بخواهیم، و حالی نصیحتی داریم: آن مرد را بیرون میار، که آدمی بدعهد باشد و پاداش نیکی بدی لازم پندارد، به جمال ظاهر ایشان فریفته نباید شد، که قبح باطن بر آن راجع است.
خوبرویان زشت پیوندند | همه گریانکنان خوش خندند |
علیالخصوص این مرد، که روزها با ما رفیق بود، اخلاق او را شناختیم؛ البته مرد وفا نیست و هر آینه روزی پشیمان گردی. قول ایشان باور نداشت و نصیحت ایشان را به سمع قبول استماع نیاورد.
و کم آمر بالرشد غیر مطاع.
رشته فروگذاشت تا زرگر به سر چاه آمد. سیاح را خدمتها کرد و عذرها خواست و وصایت نمود که وقتی بروگذرد و او را بطلبد، تا خدمتی و مکافاتی واجب دارد. بر این ملاطفت یکدیگر وداع کردند، و هر کس به جانبی رفت. یک چندی بود، سیاح را بدان شهر گذر افتاد. بوزنه او را در راه بدید تبصبصی و تواضعی تمام آورد و گفت: بوزنگان را محلی نباشد و از من خدمتی نیاید، اما ساعتی توقف کن تا قدری میوه آرم. و بر فور بازگشت و میوه بسیار آورد. سیاح به قدر حاجت بخورد و روان شد. از دور نظر بر ببر افگند، بترسید، خواست که تحرزی نماید. گفت: ایمن باش، که اگر خدمت ما تو را فراموش شده است ما را حق نعمت تو یاد است هنوز.
پیش آمد و در تقریر شکر و عذر افراط نمود و گفت: یک لحظه آمدن مرا انتظار واجب بین. سیاح توقفی کرد و ببر در باغی رفت و دختر امیر را بکشت و پیرایه او به نزدیک سیاح آورد. سیاح آن برداشت و ملاطفت او را به معذرت مقابله کرد و روی به شهر آورد. در این میان از آن زرگر یاد کرد و گفت: در بهایم این حسن عهد بود و معرفت ایشان چندین ثمرت داد، اگر او از وصول من خبر یاود ابواب تلطف و تکلف لازم شمرد، و به قدوم من اهتزازی تمام نماید و به معونت و ارشاد و مظاهرت او این پیرایه به نرخی نیک خرج شود.
در جمله، چندان که به شهر رسید او را طلب کرد. چون بدو رسید زرگر استبشاری تمام فرمود و او را به اعزاز و اجلال فرود آورد، و ساعتی غم و شادی گفتند و از مجاری احوال یکدیگر استعلامی کردند. در اثنای مفاوضت سیاح ذکر پیرایه بازگردانید و عین آن بدو نمود. تازگی کرد و گفت: انا ابن بجدتها، کار من است، به یک لحظه دل ازین فارغ گردانم.
و آن بیمروت خدمت دختر امیر بودی، پیرایه را بشناخت، با خود گفت: فرصتی یافتم، اگر اهمال ورزم و آن را ضایع کنم از فواید حزم و حذاقت و منافع عقل و کیاست بیبهره گردم، و پس از آن بسی باد پیمایم و در گرد آن نرسم. عزیمت بر این غدر قرار داد و به درگاه رفت و خبر داد که: کشنده دختر را با پیرایه بگرفتهام حاضر کرده. بیچاره چون مزاج کار بشناخت زرگر را گفت:
کشتی مرا به دوستی و کس نکشته بود | زین زارتر کسی، را هرگز به دشمنی |
ملک گمان برد که او گناهکار است، و جواهر مصداق آن آمد؛ بفرمود تا او را گرد شهر بگردانند و برکشند. در اثنای این حال آن مار که ذکر او در تشبیب بیامده است او را بدید، بشناخت و در حرس به نزدیک او رفت، و چون صورت واقعه بشنود رنجور شد و گفت: تو را گفته بودیم که «آدمی بدگوهر و بیوفا باشد و مکافات نیکی بدی پندارد و مقابله احسان به اسائت لازم شمرد. قال علیهالسلام: اتق شر من احسنت الیه عند من لا اصل له. و هر که از لئیم بیاصل و خسیس بیعقل مردی چشم دارد و در دفع حوادث بدو استعانتی کند همچنان باشد که آن عربی گفته است «مثقل استعان بذقنه.»
من این محنت را درمانی اندیشیدهام و پسر امیر را زخمی زدهام، و همه شهر در معالجت آن عاجز آمدهاند. این گیاه را نگاه دار، اگر با تو مشاورتی رود، پس از آن که کیفیت حادثه خویش مقرر گردانیده باشی بدو ده تا بخورد و شفا یابد. مگر بدین حیلت خلاص و نجات دست دهد، که آن وجهی دیگر نمیشناسم. سیاح عذرها خواست و گفت: خطا کردم در آنچه در راز خود ناجوانمردی را محرم داشتم.
مار جواب داد که: از سر معذرت درگذر، که مکارم تو سابق است و سوابق تو راجح.
پس بر بالایی شد و آواز داد که همه اهل گوشک بشنودند و کس او را ندید که: «داوری مارگزیده نزدیک سیاح محبوس است». زود او را آنجا آوردند و پیش امیر بردند. نخست حال خود باز نمود، وانگاه پسر را علاج کرد و اثر صحبت پدید آمد و برائت ساحت و نزاهت جانب او از آن حوالت رای امیر را معلوم شد. صلتی گران فرمود و مثال داد تا به عوض او زرگر را بر دار کردند.
و حد دروغ در آن زمانه آن بودی که اگر نمامی کسی را در بلایی افگندی چون افترای او اندر آن ظاهر گشتی همان عقوبت که متهم مظلوم را خواستندی کرد در حق آن کذاب لئیم تقدیم افتادی.
و نیکوکاری هرگز ضایع نشود و جزای بدکرداران به هیچ تأویل در توقف نماند. و عاقل باید که از ایذا و ظلم بپرهیزد و اسباب مقام دنیا و توشه آخرت به صلاح و کمآزاری بسازد.
اینست مثل پادشاهان، در اختیار صنایع و تعرف حال اتباع و تحرز از آنچه بر بدیهه اعتمادی فرمایند، که بر این جمله از آن خللها زاید.
والله یعصمنا و جمیع المسلمین علما یوردنا شرائع الهلکة و الشقاء بمنه و رحمته.