کلیله و دمنه/باب الملک و البراهمة
رای گفت: شنودم داستان آنکه از پیشه آباء و اجداد خویش اعراض نماید و نخوتی در دماغ کند که اسباب آن مهیا نباشد تا از ادراک مطلوب محجوب گردد و رجوع به سمت اصل بیش ممکن نگردد. اکنون بازگوید که از خصلتهای پادشاهان کدام ستودهتر است و به مصلحت ملک و ثبات دولت و تألف اهوا و استمالت دلها نزدیکتر. حلم یا سخاوت یا شجاعت؟ برهمن جواب داد که: نیکوتر سیرتی و پسندیدهتر طریقتی ملوک را، که هم نفس ایشان مهیب و مکرم گردد، و هم لشگر و رعیت خشنود و شاکر باشند و، هم ملک و دولت ثابت و پایدار، حلم است: قال الله تعالی: لوکنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک. و قال النبی علیهالسلام: من سعادة المرء حسن الخلق. زیرا که به فواید سخاوت یک طایفه مخصوص توانند بود و به شجاعت در عمرها وقتی کار افتد، اما به حلم خرد و بزرگ را حاجت است و منافع آن خاص و عام و لشکر و رعیت را شامل؛ و در سخنان معاویه آوردهاند که: لو کان بینی و بین الناس شعرة ماقطعوها لانهم اذا ارسلوها جذبتها و ان جاذبوها ارسلتها؛ معنی چنین باشد که: اگر میان من و مردمان یک مویستی در مجاذبت هرگز نتوانندی گسست، که اگر ایشان بگذراند بکشم و اگر نیک بکشند بگذاردم، یعنی بسطت دل و کمال حلم من تااین حد است که با همه اهل عالم بدانم زیست و بتوانم ساخت، و هیچ کس رشته من در نتواند یافت. لاجرم در چنان روزگاری که جماعتی انبوه از کبار رضی الله عنهم در حیات بودند امارت امت در ضبط آورد و ملک روی زمین او را مسلم گشت.
و هر که را این همت باشد باید که این ابواب را قبله دل و کعبه جان سازد، که ثبات و وقار پادشاهان را زیباتر حلیتی و تابانتر زینتی است، چه فرمانهای ملوک در دما و فروج و املاک و اموال جهانیان روا باشد، و جواز احکام و نفاذ مثالهای ایشان بر اطلاق بیحجاب، اگر اخلاق خود را به حلم و دیانت آراسته نگردانند به یک درشتخویی جهانی خراب شود و خلقی آزرده و نفور گردند، و بسی جانها و مالها در معرض هلاک و تفرقه افتد.
و اصل حلم مشاورت است با اهل خرد و حصافت و تجربت و ممارست، و محالست حکیمی مخلص و عاقلی مشفق، و تجنب از خائن غافل و جاهل موذی، که هیچ چیز را آن اثر نیست در مردم که همنشین را. قال علیهالسلام: مثل الجلیس الصالح مثل الداری ان لم یجدک من عطره علقک من ریحه، و مثل الجلیس السوء مثل الکیران ان لم یحرفک بناره علقک من نتنه.
تا نباشی حریف بیخردان | که نکوکار بد شود ز بدان | |||||
باد کز لطف اوست جان بر کار | زهر گردد همی ز صحبت مار |
و اگر پادشاهی به سخاوت جهان زرین کند، یا به شجاعت ده مصاف بشکند، چون از حلم بیبهره بود به یک عربده همه را باطل گرداند و تمامی لشکر و رعیت را نفرت دهد؛ و اگر در آن هر دو قصوری باشد به رفق همه جهان را شاکر تواند داشت و به رای و قعبره دشمنان را بمالید. و باز حلم بیثبات هم از عیبی خالی نماند، که اگر بسیار موونتها تحمل کرده شود و بر اظهار آهستگی مبالغت نماید چون عاقبت آن به تهتک کشد ضایع و بیثمرت ماند. قال النبی علیهالسلام: لایکون الحلیم لعانا.
و هر پادشاه را که همه ادوات ملک مجتمع باشد، چنانکه نه در هنگام عفو و حلم متابعت هوا جایز شمرد و نه در عقوبت و خشم مطاوعت شیطان روا بیند، و بنای اوامر و نواهی او بر بنلاد تأمل و مشاورت آرامیده باشد ملک او از استیلای دشمنان مصون ماند و از تسلط خصم مسلم.
کوه گفت: از شرم حلمش عاشقم بر ماه دی | زانکه باد ماه دی در سر کشد چادر مرا |
چه اگر در ملازمت این سیرت غفلتی رود حظی که از مساعدت روزگار یافته باشد و بدان بر ضبط کار و نظام ملک استعانتی کرده، به اندک فحشی و خشمی مفرق شود و عواقب آن از هلاک و ندامت خالی نماند.
و مقرر است که سرمایه همه سعادتها تقدیر آن سری است اما بقا و نمای آن به خرد و حصافت پادشاه و به اخلاص و مناصحت وزیر متعلق باشد، که چون پادشاه حلیم و عالم باشد. و رای زن حکیم و خردمند داشت که به سداد و غنا و نفاذ و مضا مذکور باشد و به تجربت و ممارست و نیک بندگی و شفقت مشهور، در همه کارها مظفر و منصور شود. و به هر جانب که روی نهد فتح و نصرت و اقبال و دولت در قفای او میرود، و همیشه گوش به آواز موکب او میدارند و دشمنان را مقهور و منهزم بدو میسپارند، و اگر بر حسب هوا در کاری مثال دهد و جانب مصلحتی را بیرعایت گذارد به رای وزرا و معینان، و لطف و رفق ایشان، آن مهم نیز مکفی گردد و تدارک آن در حیز تعذر نماند، چنانکه در خصومت شاه هند و قوم او. رای پرسید که: چگونه است آن؟ گفت:
آوردهاند که در بلاد هند هبلار نام ملکی بود. شبی به هفت کرت هفت خواب هایل دید که به هر یک از خواب در آمد. چون از خواب باز پسین درآمد از آن خوابها بهراسید و همه شب در غم آن مینالید و چون مار دمبریده و مردم کژدمگزیده میطپید. چندانکه نقاب ظلمت از جمال صبح جهانآرای بگشاد، و شاه سیارگان عروسوار در جلوهگاه مشرق پیدا آمد، برخاست و براهمه را بخواند و تمامی آنچه دیده بود با ایشان بگفت. چون نیکو بشنودند و اثر خوف و هراس در ناصیه او مشاهده کردند گفتند: سهمناک خوابی است؛ ازین هایلتر خوابی نشان ندادهاند؛ اگر اجازت فرماید ساعتی خالی بنشینیم و به کتب رجوع کنیم و به استقصای هرچه تمامتر دران تأملی کنیم، آنگه تعبیر آن به اتقان و بصیرت بگوییم و دفع آن را وجهی اندیشیم. ملک گفت: روا باشد.
از پیش او برفتند و به طرفی خالی بنشستند و با یکدیگر گفتند: در این عهد نزدیک دوازده هزار کس از ما بکشته است و امروز بر سر او وقوف یافتیم و سررشتهای به دست ما آمد که بدان کینه خود بتوانیم خواست. و بدانید که او به ضرورت ما را در این محرم داشت، و اگر در همه ممالک معبری یافتی هرگز این اعتماد نفرمودی و با این اضطرار اثر عداوت و دشمنایگی بیشبهت در ناصیه او دیده میآراید.
در این کار تعجیل باید کرد تا فرصت فوت نشود، فان الفرص تمر مرالسحاب. طریق آنست که در این باب سخن هرچه درشتتر و بیمحاباتر رانیم و او را چنان بترسانیم که هر اشارت که کنیم از آن نتواند گذشت، پس گوییم که آن خون که شخص تو رنگین کرد شر آن بدان دفع شود که طایفهای را از نزدیکان خویش بفرمایی تا به حضور ما بدان شمشیر خاصه بکشتند، و اگر تفصیل اسامی ایشان پرسد گوییم جوبر پسر. و ایراندخت مادر پسر، و بلار وزیر، و کاک دبیر، و آن پیل سپید که مرکب خاصه است، و آن دو پیل دیگر که خاطر او بدیشان نگرانست، و آن اشتر بختی که در شبی اقلیمی ببرد، جمله را به شمشیر بگذارند و شمشیر را نیز بشکنند و با ایشان در زیر خاک کنند، و خونهای ایشان در آب زنی ریزند و ملک را ساعتی در آن بنشانیم، و چون بیرون آید چهار کس از ما از چهار جانب او در آییم و افسونی بخوانیم و بر وی دمیم و از آن خون بر کتف چپ او بمالیم، پس اندام او را پاک کنیم و بشوییم و چرب کنیم و ایمن و فارغ به مجلس ملک بریم. اگر برین صبر کرده آید و دل از این جماعت برداشته شود شر این خواب مدفوع گردد، و اگر این باب میسر نیست بلای عظیم را انتظار باید کرد، با زوال پادشاهی و سپری شدن زندگانی.
اگر اشارت ما را پاس دارد بدین جماعت از وی انتقامی سره بکشیم، و چون تنها ماند و ضعیف و بیآلت شد چنانکه ما را باید کار او را نیز بپردازیم.
بر این غدر و کفان نعمت اتفاق کردند و پیش شاه رفتند. خالی فرمود و سخن ایشان بشنود. از جای بشد و گفت: مرگ از این تدبیر به هر که شما میگویید، و چون این طایفه را که عدیل نفس منند بکشم مرا از حیات چه راحت و از زندگانی چه فایده؟ و به هیچ حال در دنیا جاوید نخواهم گشت، و هر آینه کار آدمی بزرگ است و ملک بیزوال و انتقال صورت نبندد، حیلتی بایستی به ازین، که میان مرگ من و مرگ عزیزان فرقی نیست، خاصه طایفهای که فواید عمر و منافع بقای ایشان عام و شایع است.
براهمه گفتند: بقا باد ملک را، اخوک من صدقک؛ سخن حق تلخ باشد و نصیحت بیریا و خیانت درشت، چگونه کسی دیگران را بر نفس و ذات خود برابر دارد و جان و ملک فدای ایشان گرداند؟ نصیحت مشفقان را بباید شنود و آن را معتبر شناخت؛ و مثلی مشهور است که: امر مبکیاتک لاامر مضحکاتک. شاه باید که نفس و ملک را از همه فوایت عوض شمرد و در این کار که دران امیدی بزرگ و فرجی تمام است بیتردد و تحیر شرع فرماید. و بداند که آدمی همگنان را برای خویش خواهد، و مردم پس رنج بسیار به درجه استقلال رسد، و ملک به کوشش بینهایت به دست آید، و به ترک این هر دو بگفتن از وفور حصافت و علو همت دور افتد، و به وقتی پشیمانی آرد که تلهف و تأسف دستگیر نباشد. و تا ذات ملک باقی است زن و فرزند کم نیاید، و تا ملک بر قرار است خدمتگار و تجمل متعذر ننماید.
چون ملک این فصل بشنود و جرأت و گستاخی ایشان درگزارد سخن بدید عظیم رنجور گشت، و از میان ایشان برخاست و به بیتالحزان رفت و روی بر خاک نهاد، و جیحون از فواره دیده میراند و چون ماهی بر خشکی میطپید، و با خود میگفت: اگر آسان عزیزان گیرم از فایده ملک و راحت عمر بینصیب مانم؛ و پیداست که خود چند خواهم زیست؛ و فرجام کار آدمی فناست و ملک پایدار نخواهد بود. و مرا بیپسر که روشنایی چشم و میوه دل من است و در حال حیات و از پس وفات بدو مستظهر باشم پادشاهی چکار آید؟ و چون به دست خصمان خواهد افتاد در تقدیم و تأخیر آن چه تفاوت باشد؟ خاصه فرزندی که دلایل رشد و نجابت وی لایح است و مخایل اقبال و سعادت وی واضح، و اقتدای او در کسب شرف و تمهید جهانداری به سلف کریم که ملوک دنیا و اعلام و اعیان عالم بودهاند ظاهر و بی ایراندخت که زهاب چشمه خرشید تابان از چاه زنخدان اوست و منبع نور ماه دوهفته از عکس بناگوش او، رخساری چون ایام دولت و دلخواه و زلفی چون شبهای نکبت درهم و دور پایان، در ملاطفت بیتعذر و در معاشرت بیتحرز، اذا خلعت ردءها خلعت حیاءها، صلاحی شامل و عفافی کامل. مجالستی دلربای، محاورتی مهرافزای، حرکاتی متناسب، اخلاقی مهذب، اطرافی پاکیزه، اندامی نعیم.
بهاری کز دو رخسارش همی شمس و قمر خیزد | نگاری کز دو یاقوتش همه شهد و شکر ریزد |
از زندگانی چه برخورداری یابم؟
و بی بلار وزیر که بقیت کفات عالم و دهات بنیآدم است، وهم او از راز زمانه غدار بیاگاهاند و فراست او بر اسرار سپهر دوار اطلاع دهد، نظام ممالک و رونق اعمال و حصول اموال و اقامت اخراجات و آبادانی خزاین چگونه دست دهد؟
در ملک برو هیچ کس نیست برابر | سودا چه پزی بیهده؟ طوبی و سپیدار! |
و بیکمال دبیر که نقشبند فلک شاگرد بنان اوست و دبیر آسمان چاکر بیان او، و هر کلمهای از آن او دری هرچه ثمینتر و سحری هرچه مبینتر، صدهزار سوار و ازو نامهای، و صدهزار نیزه و ازو خامهای،
هر خط که او نویسد شیرین ازان بود | کان هست صورت سخونان چو شکرش |
مصالح اطراف و حوادث نواحی چگونه معلوم شود، و بر احوال اعدا و عوازم خصمان به چه تأویل وقوف افتد؟ و هرگاه که این دو بنده کافی و این دو ناصح واقف که هر یک به محل دست گیرا و چشم بینااند، باطل گرداند و فواید مناصحت و آثار کفایت ایشان از ملک من منقطع شود رونق کارها و نظام مهمات چگونه صورت بندد؟ و بیپیل سپید که شخص او چو خرمن ماه، خرم و تابان و چون هیکل چرخ آراسته و گردان است، مهد او هم کاخی دلگشای، و منظری نزه است، و هم قلعتی حصین و پناهی منیع، پیش دشمن چگونه روم؟ و آن دو پیل دیگر که صاعقه صنعت ابر صورت باد حرکتند، دو خرطوم ایشان چون اژدها که از بالای کوه معلق باشد، و مانند نهنگ که از میان دریا خویشتن در آویزد، در حمله چون گردباد مردم ربایند، و در جنگ بسان سیل دمان خصم را فرو گیرند، و در روز نورد بینی.
دندان یکی سخت شده در دل مریخ | خرطوم یکی حلقه شده گرد ثریا |
مصاف خصمان چگونه شکنم؟ و بیجمازه بختی که در تگ دست صبا خلخالش نپساید و جرم شمال گرد پایش نشکافد.
هایل هیونی تیزرو | اندک خور بسیار دو | |||||
از آهوان برده گرو | در پویه و در تاختن | |||||
هامون گذار کوهوش | دل بر تحمل کرده خوش | |||||
تا روز هر شب بارکش | هر روز تا شب خارکن | |||||
سیاره در آهنگ او | خیره ز بس نیرنگ او | |||||
در تاختن فرسنگ او | از حد طایفت تاختن | |||||
گردون پلاسش بافته | اختر مهارش تافته | |||||
وز دست و پایش یافته | روی زمین شکل مجن |
چگونه بر اخبار وقوف یابم و نامهای بشارت و دیگر مهمات به اطراف رسانم؟ و بیشمشیر بران که گوهر در صفحه آن چون ستاره است در گذر کاهکشان و ماننده مورچهای بر روی جوی آب در سبزه روان، آب شکلی که آتش فتنه از هیبت آن مرده است، آتش زخمی که آب روی ملک از وی به جای مانده
نعوذ بالله از آن آب رنگ آتش فعل
در جنگها چگونه اثری نمایم؟ و هر گاه که از این اسباب بیبهره شدم و عزیزان و معینان را باطل کردم از ملک و زندگانی چه لذت یابم؟ که فراق عزیزان کاری دشوار و شربتی بدگوار است، و کفایت مهمات و تمشیت اشغال بییار و خدمتگار سعیی باطل و نهمتی متعذر است.
در جمله، ذکر فکرت ملک شایع شد. بلار وزیر اندشید که اگر در استکشاف آن ابتدا کنم از رسم بندگی دور افتد، و اگر اهمالی ورزم ملایم اخلاص نباشد. پس به نزدیک ایراندخت رفت و گفت: چنین حالی افتاده است و از آن روز که من در خدمت ملک آمدهام تا این غایت هیچ چیز از من مطوی نداشته است، و در خرد و بزرگ اعمال بیمشاورت من خوض کردن جایز نشمرده است، و یک دو کرت براهمه را طلبیده است و مفاوضتی پیوسته و اکنون خلوتی کرده است و متفکر و رنجور نشسته، و تو امروز ملکه روزگاری و پناه لشکر و رعیت، و پس از رحمت و عاطفت ملک عنایت و شفقت تو باشد؛ میترسم از آنچه آن طراران او را بر کاری تحریض کنند که اواخر آن به حسرت و ندامت کشد. تو را پیش باید رفت و واقعه معلوم گردانید و مرا اعلام داد تا تدبیری کنم.
ایراندخت گفت: میان من و ملک عتابی رفته است. بلار گفت: پوشیده نماند که چون ملک متفکر باشد خدمتگاران بُستاخی نیارند کرد؛ جز کار تو نیست، و من بارها از ملک شنودهام که هرگاه ایراندخت پیش من آید اگرچه در اندوهی باشم شاد گردم. برو این کار بکن و منت بزرگ بر کافه خدم و حشم متوجه گردان و نعمتی عظیم خلق را ارزانی دار.
ایراندخت پیش ملک رفت و شرط خدمت به جای آورد و گفت: موجب فکرت چیست؟ و آنچه ازیرا همه ملعون شنودهای بندگان را اعلام فرمای تا موافقت نمایند، که یکی از شرایط بندگی آنست که در همه معانی مشارکت طلبیده شود، و میان غم و شادی و محبوب و مکروه فرق کرده نیاید. ملک فرمود که: نشاید پرسید از چیزی که اگر بیان کنند رنجور گردی. لاتسألوا عن اشیاء ان تبد لکم تسوکم.
ایراندخت گفت: مباد که شاه به اضطرار باید بود، و اگر، والعیاذ بالله، غمی حادث گردد عزیمت مردان در ملازمت سیرت ثبات و محافظت سنت صبر تقدیم فرماید، چه رای روشن او را مقرر است که جزع رنج را زیادت کند، که المصیبة للصابر واحدة و للجازع اثنان. و نیز از اسباب امکان و مقدرت چیزی قاصر نیست که بدان تأویل غمگین شاید بود: هر آفت و هر مشغولی که تازه شود دفع آن ساخته است و مهیا.
هم گنج داری هم خدم بیرون از جه از کتم عدم | بر فرق فرقد نه قدم بر بام عالم زن علم | |||||
انجم فرو روب از فلک عصمت فروشوی از ملک | بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم |
و پادشاه موفق آنست که چون مهمی حادث گردد و جه تدارک آن بر کمال خرد و حصافت او پوشیده نگردد و طریق تلافی آن پیش رائد فکرت او مشتبه نماند، و المرء یعجز لا المحالة. و تفصی از چنین حوادث و دفع آن جز به عقل و ثبات و خرد و وقار ممکن نشود.
ملک گفت: اگر آنچه براهمه میگویند بر کوه گویند و آن بشارت به گوش روزگار رسانند اطراف کوه از هم جدا گردد و روی روز روشن سیاه شود. و تو نیز در تفحص الحاح منمای که رنجور گردی اگر بشنوی. آن ملاعین صواب است دیدهاند که تو را و پسر را و تمامی بندگان مخلص را و پیل سپید و دیگر پیلان را و جمازه بختی را جمله: بباید کشت تا شر خوابی که دیدهام دفع شود.
ایراندخت از آنجا که زیرکی او بود، چون این فصل بشنود خود را از جای نبرد و گفت: هون علیک و لا تشفق. تا ذات بزرگوار بر جای است زن و فرزند کم نیاید و تا ملک مستقیم باشد به خدمتگار و تجمل فروماندگی نباشد. اما چون شر این خواب مدفوع گردد و خاطر پادشاه از این فکرت فارغ آید بیش بر آن جماعت اعتماد نباید کرد، خاصه در آنچه جانوری باطل خواهد شد، چه خون ریختن کاری صعب است و بیتأمل در آن شرع پیوستن عاقبتی وخیم دارد، و پشیمانی و حسرت در آن مفید نباشد، چه گذشته را باز نتوان آورد و کشته را زنده نتوان کرد. و ملک را این یاد میباید داشت که همه براهمه او را دوست ندارند، و اگر چه در علم خوضی پیوستهاند بدان دالت هرگز سزاوار امانت نگردند و شایان تدبیر و مشورت نشوند، که بدگوهر لئیم به هیچ پیرایه جمال نگیرد و علم و مال او را به زینت وفا و کرم آراسته نگرداند. اگر در ترشیح او سعی رود همچنان باشد که سگ را طوق مرصع فرمایند و خسته خرما را در زر گیرند. قال النبی صلی الله علیه و سلم: واضع العلم فی غیر اهله کمعلق الجوهر واللوءلو علی الخنازیر.
هر عصایی نه اژدها باشد | هر گیاهی نه کیمیا باشد |
و غرض این مخاذیل در این تعبیر آنست که فرصت ایشان فایت نگردد، و بدین اشارت دردهایی را که از سیاست ملکانه در دل ایشان متمکن است شفا طلبند، و اول پسر را که نظیر نفس و عوض ذات ملک است - و مباد که از وی به عوض قانع باید گشت - هلاک کنند، وانگاه پسری با چندان نجابت و رشد و خرد و کیاست.
و پس بندگان مشفق را که بقای ملک به کفایت ایشان باز بسته است باطل گردانند، و دیگر اسباب جهانداری از پیل و اشتر و سلاح بربایند، و من بنده خود محلی ندارم و امثال من در خدمت، بسیارند. و چون ملک تنها ماند، و استیلای ایشان بر ملک و اهل مملکت مقرر شد کامی هرچه تمامتر برانند. تحرز ایشان تا این غایت از روی عجز و اضطرار بوده است، و چون اسباب امکان و مقدرت ملک هرچه ممهدتر میدیدهاند، و یکدلی و مظاهرت بندگان او هرچه ظاهرتر مشاهده میکرده زهره اقدام نداشتهاند.
و اگر در آن، اندک و بسیار ، نقصانی صورت کردندی و از ضمایر و عقاید بندگان، ایشان را آزاری و استزادتی معلوم گشتی دیرستی تا ملک میان خویش چنانکه معهود بوده است باز برده اندی، که هیچ موجب دلیری خصم را و استعلای دشمن را چون نفرت مخلصان و تفرق کلمه لشکر و رعیت نیست؛ اخبار متقدمان به ذکر این باب ناطق است و تواریخ گذشتگان بر تفصیل آن مشتمل.
در جمله، اگر در آنچه صواب دیدهاند تفرج است البته تأخیر نشاید کرد و زودتر عزیمت را به امضا باید رسانید، و اگر توقف را مجالی هست یک احتیاط دیگر باقی است و به فرمان توان نمود. ملک مثال داد که: بباید گفت، مقبول و مسموع باشد، و دواعی ریبت و شوائب شبهت را در حوالی آن گذاشته نیاید. گفت: کار ایدون حکیم برجای است، هرچند اصل او به براهمه نزدیک است اما در صدق و دیانت بریشان راجح است و حوادث عالم بیشتر پیش چشم دارد. و در عواقب کارها نظر او نافذتر است و علم و حلم او را جمع شده ست؛ و کدام فضیلت است ازین دو منقبت فراتر؟ قال النبی صلی الله علیه: ما جمع شیء الی شیء افضل من حلم الی علم. اگر رای او را کرامت محرمیت ارزانی دارد و کیفیت خواب و تعبیر براهمه بر وی کشف فرماید، از حقایق آن ملک را خبر دهد، اگر تأویل هم بر آن مزاج گوید که ایشان، شبهت زایل گردد و امضا و تنفیذ آن لازم آید، و اگر به خلاف آن اشارتی کند رای ثاقب ملک میان حق و باطل ممیز باشد و نصیحت از خیانت نیکو شناسد و نفاذ فرمان او را مانعی و حایلی نیست، و هر وقت که این مثال دهد چرخ و دهر را بدان استدراک ممکن نگردد.
نهاده گوش به فرمان او قضا و قدر
ملک را این سخن موافق آمد و بفرمود تا زین کردند.
سبک تگی که نگردد ز سم او بیدار | اگرش باشد بر پشت چشم خفته گذر |
و مستور به نزدیک کار ایدون حکیم رفت. و چون بدو پیوست در تواضع افراط فرمود. حکیم شرط بزرگداشت به جای آورد و گفت: موجب تجشم رکاب میمون چیست؟ و اگر فرمانی رسانیدندی من به درگاه حاضر آمدمی، و به صواب آن لایقتر که خادمان به خدمت آیند.
تو رنجه مشو برون میا از در خویش | من خود چو قلم همی دوم بر سر خویش |
و نیز اثر تغیر بر بشره مبارک میتوان شناخت و نشان غم بر غرت همایون میتوان دید. ملک گفت: روزی به استراحتی پرداخته بودم، در اثنای خواب هفت آواز هایل شنودم چنانکه به هر یک از خواب بیدار شدم، و بر عقب آن چون بخفتم هفت خواب هایل دیدم که بر اثر هر یک انتباهی میبود، و باز خواب غلبه میکرد و دیگری دیده میشد. جماعت براهمه را بخواندم و با ایشان باز گفتم، تعبیری سهمناک کردند و موجب این حیرت و ضجرت گشت که مشاهدت میافتد. حکیم از چگونگی خواب استکشافی کرد، چون تمام بشنود. گفت: ملک را سهو افتاد، و آن سر با آن طایفه کشف نمیبایست کرد.
که پدیده است در جهان باری | کار هر مرد و مرد هر کاری |
و رای ملک را مقرر باشد که آن ملاعین را اهلیت این نتواند بود، که نه عقل رهنمای دارند و نه دینی دامنگیر. و ملک را بدین خواب شادمانگی میباید افزود و صدقات میباید داد و هدایا فرمود، که سراسر دلایل سعادت و مخایل دولت دیده میشود. و من این ساعت تأویل آن مستوفی بازگویم و پیش مکیدت آن مدبران سپری استوار بدارم، و لاشک هواخواهان مخلص و خدمتگاران یکدل برای این کار باشند تا پیش قصد دشمن باز شوند و در دفع غدر خصمان سعی نمایند.
گر خصم تو آتش است من آب شوم | ور مرغ شود حلقه مضراب شوم | |||||
ور عقل شود طبع می ناب شوم | در دیده حزم و دولتش خواب شوم |
تعبیر خوابها آنست که آن دو ماهی سرخ که ایشان را بر دم راست ایستاده دیده است رسولی باشد از شاه همایون که به نزدیک ملک آید، و دو پیل آرد بران چهارصد رطل یاقوت، و در پیش پادشاه بیستانند؛ و آن که از پس ملک بخاستند و پیش او فرود آمدند دو اسپ باشد که از جهت شاه بلنجر هدیه آرند؛ و آن ماری که بر پای ملک میدوید شاه همجین شمشیری فرستد.
از آن آبی که بر آتش سوار است؛
و آن خون که ملک خود را بدان بیالود یک دست جامه باشد که آن را ارجوان خوانند مکلل به جواهر از ولایت کاسرون بر سبیل هدیه و خدمت به جامه خانه فرستند؛ و آن اشتر سپید که ملک بر آن نشسته بود پیل سپید (باشد که رسول) شاه کدیون برساند؛ و آنچه بر سر مبارک پادشاه، چون آتش، چیزی میدرفشید تاجی باشد که شاه جاد پیش خدمت فرستد؛ و مرغی که نوک بر سر ملک میزد در آن توهم مکروهی است، هرچند آن را اثری و آن را ضرری بیشتر نتواند بود، الا آنکه از عزیزی اعراض نموده آید.
اینست که تأویل خوابهای ملک، و آنچه به هفت کرت دیده آمد آن باشد که رسولان به هفت کرت با هدایا به درگاه رسند، و ملک را به حضور ایشان و حصول این نعمتها و ثبات دولت و دوام عمر شادکامی و خرمی بود. و مباد که زینت عدل و رأفت او از این روزگار بربایند و حلیت ملک و دولت او از این زمانه بگشایند.
همیشه باد سر و دیده بد اندیشان | یکی بریده به تیغ و یکی خلیده به تیر |
و در مستقبل باید که پادشاه نااهلان را محرم اسرار ندارد و تا خردمندی آزموده نباشد در مهمی با او مشورت نفرماید، و از مجالست بیباک و بدگوهر بر اطلاق پرهیز کردن فرض شناسد.
آب را بین که چون همی نالد | یک دم از همنشین ناهموار |
چون ملک این باب شنود تازه ایستاد و شکر گزارد، و از حکیم عذرها خواست و انواع کرامت ارزانی داشت، و شادمان گشت؛ و هفت روز قدوم رسولان را انتظار نمود، روز هفتم بر آن جمله که حکیم اشارت کرده بود هدایا پیش آوردند. ملک شادمان شد و گفت: محظی بودم در آنچه خواب بریشان عرضه کردم، و اگر رحمت آسمانی و شفقت ایراندخت نبودی عاقبت اشارت آن ملاعین به هلاک من و جمله عزیزان و اتباع کشیدی. و هر که را سعادت ازلی یار باشد مناصحت مخلصان و موعظت مشفقان را عزیز دار و در کارها پیش از تأمل و تدبر خوض نکند و موضع حزم و احتیاط را ضایع نگذارد.
پس روی به وزیر و دبیر و پسر و ایراندخت آورد و گفت: نیکو نیاید که این هدایا در خزاین ما برند، و آن اولیتر که میان شما قسمت فرموده آید که، همه در معرض خطر بزرگ افتاده بودید، خاصه ایراندخت که در تدارک این حادثه سعی تمام نمود. بلار گفت: بندگان از برای آن باشند تا در حوادث خویشتن را سپر گردانند و آن را فایده عمر و ثمره دولت شمرند، هر چند نفاذ کار به اقبال مخدومان متعلق باشد؛ و بندگان را آن محل نتواند بود که پیش کفایت مهمی بیوسیلت همت مخدومان باز شوند، که شرط اینست که اگر در هنگام وقات فدا مقبول باشد خویشتن در میان نهند.
و اگر کسی را بخت یاری کند و ملازمت این سیرت دست دهد بر آن محمدت و صلت چشم نتوان داشت، اما ملکه زمانه را در این کار اثری بزرگ بود، تاج و کسوت بابت اوست و البته دیگر بندگان را نشاید. ملک او را فرمود: هر دو به سرای باید رسانید؛ و خود برخاست.
در وقت ایراندخت و قومی دیگر که در موازنه او بود حاضر شدند. ملک فرمود که هر دو پیش ایراندخت باید نهاد تا او یکی را اختیار کند. تاج در چشم وی بهتر نمود، در بلار نگریست تا آنچه بردارد به استصواب او باشد، او به جامه اشارت کرد؛ در این میان ملک به سوی ایشان التفاتی فرمود. چون مستوره بشناخت که ملک را آن مفاوضت مشاهده افتاد تاج برگرفت تا ملک وقوف نیابد که میان ایشان مشاورتی رفت. و بلار چشم خود را همچنان بگذاشت تا شاه نداند که به چشم اشارت کرد. و پس از آن چهل سال بزیست هر بار که پیش ملک رفتی چشم بر آن صفت گرفتی تا آن ظن به تحقیق نپیوندد. و اگر نه عقل وزیر و زیرکی زن بودی هر دو جان نبردندی.
و ملک یک شب به نزدیک ایراندخت رفتی و یک به نزدیک قوم دیگر. شبی که نوبت حجره ایراندخت بود به حکم میعاد آنجا خرامید، مستوره تاج بر سر نهاده پیش آمد و طبق زرین پر برنج بر دست و پیش ملک بیستاد.
صد روح در آویخته از دامن قرطه | صد روز برانگیخته از گوشه شب پوش |
و ملک از آن تناول میفرمود و به محاورت او موانستی مییافت و به جمال او چشم روشن میگردانید. قال علیهالسلام: النظر الی المراة الحسناء یزید فی البصر.
در این میان انباغ او آن جامه ارغوان پوشیده بریشان گذشت.
چون آب همه زره زره زلف | وز زلف همه گره گره دوش |
ملک او را بدید حیران بماند و دست از طعام بکشید، و قوت شهوت و صدق رغبت عنان تمالک از وی بستد و بر وی ثنای وافر کرد، وانگاه ایراندخت را گفت: تو مصیب نبودی در اختیار تاج. چون حیرت ملک در جمال انباغ بدید فرط غیرت او را برانگیخت تا طبق برنج بر سر شاه نگوسار کرد چنانکه به روی و موی او فرو دوید، و آن تعبیر که حکیم در آن تعریض کرده بود هم محقق گشت.
ملک بلار را فرمود تا بخواندند و او را گفت: بنگر استخفاف این نادان بر پادشاه وقت و این راعی روزگار؛ او را پیش ما به یک سو بر و گردن او بزن، تا بداند که او را و امثال او را این وزن نباشد که بر چنین دلیریها اقدام کنند و ما بر آن اغضا فرماییم و از سر آن در گذریم.
بلار او را بیرون آورد با خود اندیشید که: در این مکار مسارعت شرط نیست، که این زنی بینظیر است و ملک از وی نشکیبد، و به برکت نفس و یمن رای او چندین کس از ورطه هلاک خلاص یافتند، و ایمن نیستم که ملک بر این تعجیل انکاری فرماید؛ توقفی باید کرد تا قرای پیدا آید؛ اگر پشیمانی آرد زن بر جای بود و مرا بران احماد حاصل آید، و اگر اصراری و استبدادی فرماید کشتن متعذر نخواهد بود. و در این تأخیر بر سه منفعت پیروز شوم: اول برکات و مثوبات ابقای جانوری؛ دوم تحری مسرت ملک به بقای او؛ و سوم منفعتی بر اهل مملکت که چنو ملکهای را باقی گذارم که خیرات او شامل است.
پس او را با طایفهای از محارم که خدمت سرای ملک کردندی به خانه برد و فرمود که به احتیاط نگاه دارند و در تعظیم و اکرام مبالغت لازم شمرند. و شمشیری به خون بیالود و پیش ملک چون غمناکی متفکر درآمد و گفت: فرمان ملک به جای آوردم. چندانکه این سخن به سمع او رسید - و خشم تسکینی یافته بود - و از خرد و جمال و عقل و صلاح او بر اندیشید رنجور گشت و شرم داشت که اثر تردد ظاهر گردد و نقض و ابرامی به یکدیگر متصل از خود فرا نماید، و به تأنی او واثق بود که تأخیری به جای آورده باشد، و بیمراجعت و استقصا کاری نگزارده که نازکی این حادثه بر هیچ دانا و نادان پوشیده نماند. چون وزیر علامت ندامت بر ناصیت ملک مشاهده کرد گفت: ملک را غمناک نباید بود، که گذشته را در نتوان یافت و رفته را باز نتوان آورد؛ و غم و اندیشه تن را نزار کند و رای راست را در نقصان افگند؛ و حاصل اندوه جز رنج دوستان و شادی دشمنان نباشد؛ و هر که این باب بشنود در ثبات و وقار ملک بدگمان گردد، که از این نوع مثالی بر فور بدهد و، چون به امضا پیوست پشیمانی اظهار فرماید، خاصه کاری که دست تدارک از آن قاصر است. و اگر فرمان باشد افسانهای که لایق این حال باشد بگویم. گفت: بگو. وزیر گفت:
آوردهاند که جفتی کبوتر دانه فراهم آوردند تا خانه پر کنند. نر گفت: تابستان است و در دشت علف فراخ، این دانه نگاه داریم تا زمستان که در صحراها بیش چیزی نیابیم بدین روزگار گذرانیم. ماده هم برین اتفاق کرد و بپراگندند. و دانه آنگاه که بنهاده بودن نم داشت، آوند پر شد. چون تابستان آمد و گرمی در آن اثر کرد دانه خشک شد و آوند تهی نمود، و نر غایب بود، چون باز رسید و دانه اندکتر دید گفت: این در وجه نفقه زمستانی بود. چرا خوردی؟ ماده هر چند گفت «نخوردهام» سود نداشت. میزدش تا سپری شد.
در فصل زمستان که بارانها متواتر شد دانه نم کشید و به قرار اصل باز رفت. نر وقوف یافت که موجب نقصان چیست، جزع و زاری بر دست گرفت و مینالید و میگفت: دشوارتر آنکه پشیمانی سود نخواهد داشت.
و حکیم عاقل باید که در نکایت تعجیل روا نبیند تا همچون کبوتر به سوز هجر مبتلا نگردد. و فایده حذق و کیاست آنست که عواقب کارها دیده آید و در مصالح حال و مآل غفلت برزیده نشود، چه اگر کسی همه ادوات بزرگی فراهم آرد چون استمالت به وقت و در محل دست ندهد از منافع آن بیبهره ماند. و پادشاه موفق آنست که تأمل او از خواتم کارها قاصر نیاید. و نظر بصیرت او به اواخر اعمال محیط گردد، و نهمت به اختیار کمآزاری و ایثار نکوکاری مصروف دارد و، سخن بندگان ناصح را استماع نماید.
بد کاستن و نیک فزودن باید زیرا که همی کشت درودن باید
و معلومست که ملک به رای صایب و فکرت ثاقب خویش مستقل است و از شنودن این ترهات مستغنی، و هر مثال که دهد جز به تلقین دولت و الهام سعادت نتواند بود. و به دست بندگان همین است که در تقریر نصایح اطناب لازم شمرند. مگر بعضی از حقوق اولیای نعم بادا رسد. و بنده این قدر مقرر میگرداند که: اگر رای ملک بیند که زبانهای خاص و عام ثنای او را گویان باشد و دلهای او را جویان.
هر کجا فریاد خیزد مقصد فریاد باش | سایه بر مظلوم گستر آفتاب داد باش |
و شاه ازین موعظت مستغنی است، و این غلو بدان رفت تا برای یک زن چندین فکرت به ضمیر مبارک راه ندهد، که از تمتع دوازده هزار زن که در خدمت سرایاند بازماند و از آن فایدهای حاصل نیاید.
چون ملک این فصل بشنود از هلاک زن بترسید، گفت: به یک کلمه که در حال خشم بر زبان ما رفت تعلق کردی و نفس بینظیر را باطل گردانیدی، و در آن چنانکه لایق حال ناصحان تواند بود تأملی و تثبتی به جای نیاوردی؟ در اثنای این عبارت بر لفظ راند که: سخت اندوهناک شدم به هلاک ایراندخت. وزیر گفت: دو تن همیشه اسیر اندوه و بسته غم باشند: یکی آنکه نهمت به بدکرداری مصروف دارد؛ و دیگر آنکه در حال قدرت، نیکویی کردن فرض نشمرد، مدت دولت و تمتع نعمت به دنیا ایشان را اندک دست دهد و غم و حسرت در آخرت بسیار.
ملک گفت: از تو دور و درست. گفت: از دو تن دوری باید گزید: یکی آنکه نیکی و بدی یکسان پندارد و عقاب عقبی را انکار آرد، و دیگر آنکه چشم را از نظر حرام و گوش را از سماع و فحش و غیبت و فرج را از ناشایست، و دل را از اندیشه حرص و حسد و ایذا باز تواند داشت.
ملک گفت: حاضر جواب مردی، ای بلار! گفت: سه تن بر این سیرت نتوانند بود: پادشاهی که در ذخایر خویش لشکر و رعیت را شرکت دهد. و زن که برای جفت خویش ساخته و آماده آید، و عالمی که اعمال او به توفیق آراسته باشد.
ملک گفت: رنجور گردانید تعزیت تو مرا، ای بلار! گفت: صفت رنجوری بر دو تن درست آید. سوار اسپ نیکومنظر زشت مخبر؛ و شوی زن باجمال که دست اکرام و انعام و تعهد او ندارد، پیوسته از وی ناسزا شنود.
ملک گفت: ملکه را هلاک کردی به سعی ضایع بیحق متوجه. گفت: سعی سه تن ضایع باشد: آنکه جامهای سپید پوشد و شیشهگری کند؛ و گازری که همت جامه مرتفع دارد و همه روز در آب ایستد؛ و بازرگانی که زن نیکو و کودک گزیند و عمر در سفر گذارد.
ملک گفت: سزاواری که در تعذیب تو مبالغت رود. گفت: دو تن شایان این معاملت توانند بودن: یکی آنکه بیگناه را عقوبت فرماید؛ دیگر آنکه در سؤال با مردمان الحاح کند و اگر عذری گویند نشنود.
ملک گفت: صفت سفاهت بر تو درست میآید و کسوت وقاحت بر تو چست. گفت: سه تن بابت این سمت باشند: درودگری که چوب تراشد و تراشه در خانه میگذارد تا خانه بر وی تنگ شود؛ و حلاقی که در کار خویش مهارتی ندارد، سر مردمان مجروح میگرداند و از اجرت محروم ماند؛ و توانگری که در غربت مقام کند و مال او به دست دشمن افتد و به اهل و فرزند نرسد.
ملک گفت: آرزوی دیدار ایراندخت میباشد. گفت: سه تن آرزوی چیزی برند و نیابند: مفسدی که ثواب مصلحان چشم دارد؛ و بخیلی که ثنای اصحاب مروت توقع کند؛ و جاهلی که از سر شهوت و غضب و حرص و حسد برنخیزد و تمنی آنش باشد که جای او با جای نیک مردان برابر بود.
ملک گفت: من خود را در این رنج افگندهام. گفت: سه تن خود را در رنج دارند: آنکه در مصاف خود را فرو گذارد تا زخمی گران یابد؛ و بازرگان حریص بیوارث که مال از وجه ربا و حرام گرد میکند؛ ناگاه به قصد حاسدی سپری شود، وبال باقی ماند؛ و پیری که زن نابکار خواهد، هر روز وی سردی میشنود و از سوز او نهمت بر تمنی مرگ مقصور میگرداند و آخر هلاک او در آن باشد.
ملک گفت: ما در چشم تو نیک حقیر مینماییم که گزارد این سخن جایز میشمری! گفت: مخدوم در چشم سه طایفه سبک نماید: بنده فراخسخن که ادب مفاوضت مخدومان نداند و گاه و بیگاه در خاست و نشست و چاشت و شام با ایشان برابر باشد، و مخدوم هممزاح دوست و فحاش، و از رفعت منزلت و نخوت سیاست بیبهر. و بنده خائن مستلی بر اموال مخدوم، چنانکه به مدت مال او از مال مخدوم در گذرد، و خود را رجحانی صورت کند؛ و بندهای که در حرم مخدوم بیاستحقاق، منزلت اعتماد باید و به مخالطت ایشان بر اسرار واقف گردد و بدان مغرور شود.
ملک گفت: تو را باددستی مضیع و سبکسری مسرف یافتم، ای بلار! گفت: سه تن بدین معاتب، توانند بود. آنکه جاهل سفیه را به راه راست خواند و بر طلب علم تحریض نماید، چندانکه جاهل مستظهر گشت از وی بسی ناسزا شنود و ندامت فایده ندهد؛ و آنکه احمقی بیعاقبت را به تألف نه در محل بر خویشتن مستولی گرداند و در اسرار محرم دارد. هر ساعت از وی دروغی روایت میکند و منکری به وی حوالت میشود و انگشت گزیدن دست نگیرد، و آنکه سر با کسی گوید که در کتمان راز خویش به تمالک و تیقظ مذکور نباشد.
ملک گفت: بدین کار بر تهتک تو دلیل گرفتم. گفت: جهل و خفت سه تن به حرکات و سکنات ایشان ظاهر گردد: آنکه مال خود را به دست اجنبی ودیعت نهد و ناشناخته را میان خود و خصم حکم سازد؛ و آنکه دعوی شجاعت و صبر و کسب مال و تألف دوستان و ضبط اعمال کند و آن را روز جنگ و هنگام نکبت و میان توانگران و وقت قهر دشمنان و به فرصت استیلا بر پادشاهان برهانی نتواند آورد، و آنکه گوید «من از آرزوهای جسمانی فارغم و اقبال من بر لذت روحانی مقصور است.» و در همه احوال سخره هوا باشد و قبله احکام خشم و شهوت را شناسد.
ملک گفت: میخواهی تا ما را ملک تلقین کنی و کفایت مموه و مزور خود بر مردمان عرض دهی؟ گفت: سه تن بر خود گمان مهارت دارند و هنوز در مقام جهالت باشند: مطربی نوآموز که هرچند کوشد زخمه او با ساز و الحان یاران نسازد و نیامیزد، و تمزیج زیر و بم، برابر، در صعود و نزول نشناسد؛ و نقاش بیتجربت که دعوی صورتگری پیوندد و رنگآمیزی نداند؛ و شوخی بیمایه که در محافل لاف کارگزاری زند و چون در معرض مهمی آید از زیردستان در چند و چگونه سفته خواهد.
ملک گفت: به ناحق کشتی ایراندخت را، ای بلار! گفت: سه تن به ناحق در کارها شرع کنند: آنکه تصلف دروغ بسیار کند، و فعل و قول را به تحقیق نرساند، و کاهلی که بر خشم قادر نباشد؛ و پادشاهی که هر کسی را بر عزایم خاصه در کارهای بزرگ اطلاع دهد.
ملک گفت: ما از تو ترسانیم. ای بلار! گفت: غلبه هراس بیموجبی بر چهار کس معهود است: آن مرغی خرد که بر شاخ باریک نشسته باشد و میترسد از آنچه آسمان بر وی افتد، و از برای دفع آن پای در هوا میدارد، و کلنگ که هر دو پای از برای گرانی جسم خود بر زمین ننهد، و کرمی که غذای او خاک است و او ترسان از آنچه نماند، و خفاش که روز بیرون نیاید تا مردمان به جمال او مفتون نگردند و همچون دیگر مرغان اسیر دام و محبوس قفص نشود.
ملک گفت: راحت دل و خرمی عیش را بدرود باید کرد به فقد ایراندخت. گفت: دو تن همیشه از شادکامی بینصیب باشند: عاقلی که به صحبت جاهلان مبتلا گردد، و بدخویی که از اخلاق ناپسندیده خود به هیچ تأویل خلاص نیابد.
ملک گفت: مزد از بزه و نیک از بد نمیشناسی، ای بلار! گفت: چهار کس بدین معانی محیط نگردند: آنکه به دردی دایم و علتی هایل مبتلا باشد و به اندیشهای دیگر نپردازد، و بنده خائن گناهکار که در مواجهه مخدوم کامگار افتد؛ و آنکه با دشمن شجاع در کارزار آید و ذهن او از تمامی کار منقطع شود؛ و ستمگاری بیباک که در دست ظالمی از خود قویتر درماند و در انتظار بلاهای بزرگ بنشیند.
ملک گفت: همه نیکیها را گم کردی! گفت: این وصف چهار تن را زیبا نماید: آنکه جور و تهور را فضیلت شمرد؛ و آنکه به رای خویش معجب باشد؛ و آنکه با دزدان الف گیرد، و آنکه زود در خشم و دیر رضا گراید.
ملک گفت: به تو واثق نشاید بود، ای بلار! گفت: ثقت خردمندان به چهار کس مستحکم نگردد: ماری آشفته؛ و ددی گرسنه؛ و پادشاهی بیرحمت، و حاکمی بیدیانت.
ملک گفت: مخالطت تو بر ما حرام است. گفت: مخالطت چهار چیز متعذر است: مصلح و مفسد؛ خیر و شر؛ نور و ظلمت؛ روز و شب.
ملک گفت: اعتماد ما از تو برخاست. گفت: چهار کس را اهلیت اعتماد نتواند بود: دزدی مقتحم؛ حشم ستنبه؛ فحاش آزرده؛ اندکعقلی نادان.
ملک گفت: رنج من بدان بینهایتست که درمان دیگر دردهای من دیدار ایراندخت بودی و درد فراق ایراندخت را شفا نمیبینم. گفت: از جهت پنج نوع زنان غم خوردن مباح است: آنکه اصلی کریم و ذات شریف دارد و جمالی رایق و عفافی شایع؛ و آنکه دانا و بردبار و مخلص و یکدل باشد؛ و آنکه در همه ابواب نصیحت برزد و حضور و غیبت جفت بیرعایت نگذارد؛ و آنکه در نیک و بد و خیر و شر موافقت و انقیاد را شعار سازد؛ و آنکه منفعت بسیار در صحبت او مشاهدت افتد.
ملک گفت: اگر کسی ایراندخت را به ما باز رساند زیادت از تمنی او را مال دهیم. گفت: مال نزدیک چهار تن از جان عزیزتر است: آنکه جنگ برای اجرت کند؛ و آنکه زیر دیوارهای گران برای دانگانه سمج گیرد؛ و آنکه بازارگانی دریا کند؛ و آنکه در معادن مزدور ایستد.
ملک گفت: در دل ما از تو جراحتی متمکن شد که به رفق چرخ و لطف دهر آن را مرهم نتوان کرد. گفت: عداوت میان چهار کس بر این طریق متصور است: گرگ و میش؛ گربه و موش؛ باز و دراج و؛ بوم و زاغ.
ملک گفت: بدین ارتکاب، خدمت همه عمر تباه کردی. گفت: هفت تن بدین عیب موسوماند: آنکه احسان و مروت خود را به منت واذیت باطل کند؛ و پادشاهی که بنده کاهل و دروغزن را تربیت کند؛ و مهتری درشتخوی که عقوبت او بر مبرت او بچربد؛ و مادری مشفق که در تعهد فرزند عاق مبالغت نماید؛ و آزادمردی سخی که بدعهد مکار را بر ودیعت خویش معتمد پندارد؛ و آنکه به بدگفت دوستان فخر کند؛ و آنکه زاهدان را از عقیدت اجلال لازم نشمرد و ظاهر و باطن در حق ایشان یکسان بدارد.
ملک گفت: باطل گردانیدی جمال ایراندخت را بکشتن او. گفت: پنج چیز همه اوصاف ستوده را باطل گرداند: خشم حلم مرد را در لباس تهتک عرضه دهد و علم او را در صیغت جهل فرا نماید؛ غم عقل را بپوشاند و تن را نزار کند ؛ کارزار دایم در مصافها نفس را به فنا سپارد؛ گرسنگی و تشنگی جانوران را ناچیز کند.
ملک گفت: ما را با تو پس ازین کاری نماند، ای بلار! گفت:خردمندان را با شش کس آشنایی نتواند بود: یکی آنکه مشورت با کسی کند که از پیرایه علم عاطل است؛ و خرد حوصلهای که از کارهای شایگانی تنگ آید؛ و دروغزنی که به رای خود اعجاب نماید، و حریصی که مال را بر نفس ترجیح نهد؛ و ضعیفی که سفر دوردست اختیار کند؛ و خویشتنبینی که استاد و مخدوم سیرت او نپسندد.
گفت: تو ناآزموده به بودی، ای بلار! گفت: ده تن را بشاید آزموده: یکی شجاع را در جنگ، و یکی برزگر را در کشاورزی؛ و مخدوم را در ضجرت، و بازرگان را در حساب؛ و دوست را در وقت حاجت و اهل را در ایام نکبت، زاهد را در احراز ثواب؛ فاقهزده را در درویشی به صلاح عزیمت؛ و کسی را که به ترک مال و زنان گفت از سر قدرت در خویشتنداری.
چون سخن به اینجا رسید و اثر تغیر در بشره ملک بدید بلار خاموش شد و با خود اندیشید:
وقت است اگر نوبت غم در گذرد.
وقت است که ملک را به دیدار ایراندخت شادمان گردانم، که اشتیاق به کمال رسیده است؛ و نیز عظیم اغماضی فرمود بر چندین ژاژ و سفساف که من ایراد کردم. وانگاه گفت:
زندگانی ملک دراز باد! در روی زمین او را نظیری نمیدانم و در آنچه به ما رسیده است از تواریخ نشان نداده است، و تا آخر عمر عالم هم نخواهد بود، که با حقارت قدر و خست منزلت خویش بر آن جمله سخن فراخ میراندم و قدم از اندازه خویش بیرون مینهادم، البته خشمی بر ملک غالب نگشت. ذات بزرگوار او چنان به جمال حلم و سکینت آراسته است و به زینت صبر و وقار متحلی، و جمال حلم و بسطت علم او بینهایت و، جانب عفو او بندگان را ممهد و، خیرات او جملگی مردمان را شامل؛ و آثار کمآزاری و رأفت او شایع. و اگر از گردش چرخ بلایی نازل گردد و از تصرف دهر حادثهای واقع شود که بعضی نعمتهای آسمانی را منغص گرداند در آن هیچ کس ملک را غمناک نتواند دید، و جناب او از وصمت جزع و قلق منزه باشد و، نفس کریم را در همه شداید ریاضت دهد و، رضا را به قضا از فرایض شناسد، با آنکه کمال استیلا و استعلا حاصل است و اسباب امکان و مقدرت، ظاهر تجاوز و اغماض ملکانه در حق بندگان مخلص بر این سیاقت است، و باز جماعتی که خویشتن در محل لدات دارند اگر اندک نخوتی و تمردی اظهار کنند، و به تلویح و تصریح چیزی فرانمایند که به معارضه و موازنه مانند شود، در تقدیم و تعریک ایشان آن مبالغت رود که عزت و هیبت پادشاهی اقتضا کند. و خاص و عام و لشکر و رعیت را از عجز و انقیاد آن مشاهدت کند.
گرچرخ فلک خصم تو باشد تو به حجت | با چرخ بکوشی به همه حال و برآیی |
و چون این قدرت بدیدند و سر به خط آوردند در اکرام و انعام فراخور علو همت و فرط سیادت، آن افراط فرموده میآید که تاریخ مفاخر جهان و فهرست مآثر ملوک، بدان آراسته گردد و ذکر آن بر روی روزگار باقی ماند.
با آن کامگاری و اقتدار که تقریر افتاد سخنان بیمحابا را که بر لفظ من رفت استماع ارزانی فرمود، کدام بنده این عاطفت را شکر تواند گزارد؟ شمشیر بران حاضر و بنده در مقام تبسط، اقامت رسم سیاست را جز حلم و کرم ملک چه حجاب صورت توان کرد؟ و من بنده به گناه خویش اعتراف میآرم و اگر عقوبتی فرماید محق و مصیب باشد، که خطایی کردهام و در امضای فرمان، تأخیر جایز شمردهام، و از بیم این مقام و هول این خطاب بازاندیشیده، و باز مینمایم که ملکه جهان بر جای است.
چندانکه ملک این کلمه بشنود شادی و نشاط بر وی غالب گشت، و دلایل فرح و ابتهاج و مخایل مسرت و ارتیاح در ناصیه مبارک او ظاهر گشت.
این منم یافته مقصود و مراد دل خویش | از حوادث شده بیگانه و با دولت، خویش؟ |
و پس فرمود که: مانع سخط و حایل سیاست آن بود که صدق اخلاص و مناصحت تو میشناختم و میدانستم که در امضای آن مثال، توقفی کنی و پس از مراجعت و استطاع در آن شرعی بپیوندی، که سهو ایراندخت اگر چه بزرگ بود عذاب آن تااین حد هم نشایست، و بر تو ای بلار، در این مفاوضت تاوان نیست چه میخواستی که قرار عزیمت ما در تقدیم و تأخیر آن عرض بشناسی و به اتقانی تمام قدم در کار نهی، بدین حزم خرد و حصافت تو آزمودهتر گشت و اعتماد بر نیک بندگی و طاعت تو بیفزود و خدمت تو در آن موقعی هر چه پسندیدهتر یافت و ثمرت آن هرچه مهناتر ارزانی داریم، و خدمتگار باید که به زیور وقار و حزم متحلی باشد تا استخدام او متضمن فایده گردد، و راست گفتهاند که: زاحم بعود او دع.
پیش حصار حزم تو کان حصن دولتست | بحر محیط سنگ نیارد به خندقی |
این ساعت بباید رفت و پرسش ما با فراوان آرزومندی و معذرت به ایراندخت رسانید و گفت:
بیطلعت تو مجلس بیماه بود گردون | بیقامت تو میدان، بیسرو بود بستان |
و تعجیل باید نمود تا زودتر بباید و بهجت و اعتداد ما که به حیات او تازه گشته است تمام گرداند، و ما نیز از حجره مفارقت به حجله مواصلت خرامیم و مثال دهیم تا مجلس خرم بیارایند و بیارند.
زان می که چو آه عاشقان از تف انگشت کند بر آب زورق را
بلار گفت: صواب همینست و در امضای این عزیمت تردد نیست.
می کش که غمها میکشد | اندوه مردان وی کشد | |||||
در راه رستم کی کشد | جز رخش بار روستم؟ |
پس بیرون آمد و به نزدیک ایراندخت رفت و گفت:
روز مبارک شد و مراد برآمد | باز چو اقبال روزگار درآمد |
و بشارت خلاص و مثال حضور به هم برسانید. مستوره بر فور ساخته و پسیجیده به خدمت، شتافت و هر دو به هم پیش ملک در آمدند. پس ایراندخت زمین ببوسید و گفت: شکر پادشاه را بر این بخشایش که فرمود چگونه توانم گزارد؟ و اگر بلار به کمال حلم و رأفت و فرط کرم و رحمت ملکانه ثقت مستحکم نداشتی هرگز آن تأنی و تأمل نیارستی کرد. ملک بلار را گفت: بزرگ منتی متوجه گردانیدی، و من همیشه به مناصحت تو واثق بودهام لکن امروز زیادت گشت. قویدل باش که دست تو در مملکت ما گشاده است و فرمان تو بر فرمانبرداران نافذ است، و بر استصواب تو در حل و عقد و صرف و تقریر اعتراضی نخواهد رفت. بلارد گفت: دولت ملک در مزید بسطت و دوام قدرت دایم و پاینده باد! بر بندگان تقدیم لوازم عبودیت و ادای فرایض طاعت، واجب است، و اگر توفیقی یابند بر آن محمدت چشم ندارند، با آنکه سوابق کرامات و سوالف عواطف پادشاهانه بر خدمت بندگان رجحان پیدا و روشن دارد، و اگر هزار سال عمر باشد و در طلب رضا و تحری فراغ، مستغرق گردانند هزار یک آن را شکر نتوانند گزارد. اما حاجت به بندهنوازی ملک آنست که پس ازین در کارها تعجیل نفرماید تا عواقب آن از ندامت و حسرت مسلم ماند.
ملک گفت این مناصحت را به سمع قبول اصغا فرمودیم و در مستقبل بیتأمل و مشاورت و تدبر و استخاره مثالی ندهیم. و صلتی گران ایراندخت را و بلار را ارزانی داشت.
هر دو شرط خدمت به جای آوردند و در معنی کشتن آن طایفه از براهمه که خوابها را بر آن نمط تعبیر کرده بودن بران رای قرار دادند، و ملک مثالی داد تا ایشان را نکال کردند، و بعضی را بر دار کشیدند. و کار ایدون حکیم را حاضر خواست و به مواهب خطیر مستغنی گردانید، و مثال داد تا براهمه را بر آن حال بدو نمودند، گفت: جزای خائنان و سزای غادران اینست. روی به پادشاه آورد و آفرینها کرد و بر لفظ راند:
رضا ندادی جز صبح در جهان نمام | رها نکردی جز مشک بر زمین غماز |
او برفت. ملک بلار را فرمود که: باز باید گشت و آسایشی داد تا ما هم به مجلس انس خرامیم، که راست نیاید چنین.
در جهان شاهدی و ما فارغ | در قدح جرعهای و ما هشیار | |||||
خیز تا زاب روی بنشانیم | باد این خاک، توده غدار | |||||
ترک تازی کنیم و برشکنیم | نفس، زنگی مزاج را بازار |
اینست داستان فضیلت حلم و ترجیح آن بر دیگر اخلاق ملوک و عادات پادشاهان، بر خردمندان پوشیده نماند که فایده بیان این مثال اعتبار خوانندگان و انتباه مستعمان است. و هر که به عنایت ازلی مخصوص گشت نمودار او تجارب متقدمان و اشارت حکیمان باشد و بنای کارهای حال و استقبال و مصالح امروز و فردا بر قاعده حکمت و بنلاد حصافت نهد.
والله الموفق لما ینفع فی العاجل و الآجل.