انوری/یمدح الاجل سعدالدین اسعد
< انوری
یمدح الاجل سعدالدین اسعد
منت از کردگار دادگرست[۱] | که ترا کار با نظام و فرست | |||||
صدر آفاق سعد دین، که ز قدر | قدمت جای تارک قمرست | |||||
این مراتب کنون که میبینی | اثر جزو و کلی قدرست | |||||
باش، تا صبح دولتت بدمد | کین هنوز از نتایج سحرست | |||||
ای جوادی، که دست و طبع ترا | کان دعاگوی و بحر سجده برست | |||||
پیش دست و دل تو ناچیزست | هر چه در بحر و کان زر و گهرست | |||||
دم کلک تو در بیان و بنان | گرچه بر خصم و دوست نفع و سرست | |||||
غیرت روح عیسیست آن یک | خجلت چوب موسی آن دگرست | |||||
هر چه در زیر چرخ داناییست | راستی پرتوی از آن هنرست | |||||
راندهای بر جهان تو آن احکام | کز خجالت رخ زمانه ترست | |||||
پیش دست تو ابر چون دودست | نزد طبع تو بحر چون شمرست | |||||
ذهن پاک تو ناطق وحی است | نوک کلک تو منشی سحرست | |||||
در حصار حمایت حزمت | مرگ چون حلقه از برون درست | |||||
مابقی را ز خوان خود پندار | هرچه بر خوان دهر ماحضرست | |||||
مه و خورشید شوخ و بیشرمند | تا چرا بر سر توشان گذرست؟ | |||||
جاه تو آن شنیده، این دیده | مه مگر کور و آفتاب کرست؟ | |||||
بحقیقت بدان که مثل تو نیست | زیر گردون، مگر که بر زبرست | |||||
آمدم با حدیث سیرت خویش | که نمودار مردمان سیرست | |||||
بخدایی، که در دوازده میل | هفت پیکش همیشه در سفرست | |||||
عمل کارگاه صنعت اوست | گر سواد مه، ار بیاض خورست | |||||
بصفای صفی حق آدم | که سر انبیا و بوالبشرست | |||||
بدعایی که کرد نوح نجی | که در آفاق ازو اثرست | |||||
برضای خلیل ابراهیم | که بتسلیم در جهان سمرست | |||||
بنماز و نیاز یعقوبی | در غم یوسفی، کش او پسرست | |||||
بکف موسی کلیم کریم | بدم عیسییی که زندهگرست | |||||
حق داود و لطف نعمت او | که ترا در بهشت منتظرست | |||||
بسر مصطفی، شریف قریش | که ز جمع رسل عزیزترست | |||||
بصفا و وفا و صدق عتیق | که دل و جان فروش و شرع خرست | |||||
بدلیری و هیبت عمری | که ظهور شریعت از عمرست | |||||
بحیا و حیات ذوالنورین | که حقیقت مؤلف سورست | |||||
بکف و ذوالفقار مرتضوی | که بحرب اندرون چو شیر نرست | |||||
حرمت جبرئیل روح امین | که بعصمت جهانش زیر پرست | |||||
حق میکال، خواجهٔ ملکوت | که ز کروبیان مهینهترست | |||||
بصدا و ندای اسرافیل | که منادی و منهی حشرست | |||||
بکمال و جلال عزراییل | که کمیندار جان جانورست | |||||
بصلوة و زکوة و حج و جهاد | کاصل اسلام از این چهار درست | |||||
حرمت کعبه و صفا و منی | ۹۶۵ | حق آن رکن کش لقب حجرست | ||||
بکلام خدای عزوجل | که هر آیت ازو دو صد عبرست | |||||
حرمت روضه و قیامت و خلد | حق حصنی که نام آن سقرست | |||||
بعزیزی و حق نعمت حق | که زیادت ز قطرهٔ مطرست | |||||
بکریمی و لطف و رحمت تو | که گنهکار را امیدورست | |||||
که مرا در وفای خدمت تو | ۹۷۰ | نه به شب خواب و نه بروز خورست | ||||
چمن بوستان نعت ترا | خاطرم آن درخت بارورست | |||||
که ز مدح و ثنا و شکر و دعا | دایمش شاخ و بیخ و برگ و برست | |||||
وآنچه گفتند حاسدان بغرض | بسر تو، که جملگی هدرست | |||||
خاک نعل سمند تو بر من | بهتر از توتیای چشم ترست | |||||
زانکه دایم بپیش همت تو | ۹۷۵ | آفرینش بجمله مختصرست | ||||
سبب خدمت تو از دل پاک | جان من بسته بر میان کمرست | |||||
پس اگر ز اعتماد بر مستی | حالتی اوفتاد، کان ز سرست | |||||
تو پسندی که رد کنی سخنم | چون منی را بچون تویی نظرست | |||||
چه کنم؟ بازگیرم از تو مدیح؟ | بنده را آخر این قدر بصرست | |||||
چه حدیثست؟ از تو برگردم؟ | ۹۸۰ | الله الله! چه قول مختصرست! | ||||
چون بعالم مرا تویی مقصود | از در تو بکوی که گذرست؟ | |||||
پس بگویند بنده را: حاشاک | مردکی ریش گاو و کون خرست! | |||||
ای جوادی، که خاک پایت را | بوسه ده گشته، هر که تاجورست | |||||
عفو فرما، اگر مثل گنهم | خون شبیر و کشتن شبرست |
- ↑ ابیات ۴ و ۱۸ و ۱۹ و ۲۰ و ۴۲ و ۴۳ و ۴۴ این قصیده در قصیدهٔ بعد نیز مکرر شده و لازم معنی هر دو قصیده است.