انوری/یمدح الصدر العادل صفیالدین عمر
< انوری
یمدح الصدر العادل صفیالدین عمر
زمانهٔ گذران بس حقیر و مختصرست | ازاین زمانهٔ دون در گذر، که در گذرست | |||||
بحل و عقد جهان را زمانهایست دگر | که پیشکار قضا و مدبر قدرست | |||||
کف کفایت و رای صواب صدر اجل | بحل و عقد جهان را زمانهٔ دگرست | |||||
صفی ملت اسلام و صدر دین خدای | عمر، که وارث عدل و صلابت عمرست | |||||
بلند همت صدری، که دست طبعش را | قضا پیام دهست و سخا پیامبرست | |||||
بجنب فکرت او برق گوییا زمیست | بجای خاطر او بحر گوییا شمرست | |||||
بقدر هست چو گردون، اگر چه در جهتست | برای هست چو خورشید، اگر چه سایهورست | |||||
بر عنایت او سعی چرخ نامشکور | بر عطیت او ملک دهر بیخطرست | |||||
چو لطفش آید بیغارهٔ زمانه هباست | چو قهرش آید اقبال آسمان هدرست | |||||
سماک رامح اگر نیزه بشکند چه عجب؟ | کنون که پیش حوادث حمایتش سپرست | |||||
ز لطف او مرگ اندیشه کرد کلک شکر | از آن قبل که نهاد دلش همه شکرست | |||||
ز بهر خدمت اندیشهای که در دل اوست | ز پای تا به سرش صد میان با کمرست | |||||
ایا زمانه مثالی که از سیاست تو | چو عالمی ز زمانه، زمانه در خطرست | |||||
تویی که معدهٔ آز از عطات ممتلیست | تویی که دیدهٔ بخل از سخات بیبصرست | |||||
جهان امن ترا چون حرم دو صد حرمست | سپهر قدر ترا چون قمر دو صد قمرست | |||||
ز خواب امن تو در کون کس نشان ندهد | که جز بدیدهٔ بخت تو اندرون سهرست | |||||
سحاب دست ترا جود کمترین باران | محیط طبع ترا علم کمترین گهرست | |||||
بآتش اندر، ز آب عنایت تو یمست | بآب در، ز سموم سیاستت شررست | |||||
چو جرم شمس همه عنصر تو از نورست | چو ذات عقل همه جوهر تو از هنرست | |||||
سپهر بر شده رازی ندارد، از کم و بیش | که نه طلایهٔ حزم ترا از آن خبرست | |||||
چو اتصال سعود و نحوس چرخ کبود | رضا و خشم ترا در جهان هزار اثرست | |||||
تو آن جهان امانی، که در حمایت تو | تذرو با شه و روباه ماده شیر نرست | |||||
پر از خدنگ حوادث همی بریزد، از آنک | همای قدر ترا روزگار زیر پرست | |||||
عدو بخواب درست از فریب کین تو نیز | بدان دلیل که پندار گنگ و کور و کرست | |||||
اگر چه مایهٔ خواب از رطوبت طبعست | خلاف نیست که آن از حرارت جگرست | |||||
شب حسود تو شامیست بیکرانه، چنان | که روز حشر ز صبحش پگاهخیز ترست | |||||
همیشه تا که کسی راز روی مایه و سبق | چهار عنصر و نه چرخ مادر و پدرست | |||||
چو چار عنصرت اندر جهان تصرف باد | کزین چهار چو نه چرخ همتت زبرست | |||||
بقدر و جاه و شرف در جهان سمر بادی | که داد و دولت و دین در جهان ز تو سمرست | |||||
مباد جسم تو خالی ز جانت، از پی آن | که جان ز جان تو دارد هر آنچه جانورست | |||||
بگام کام بساط زمانه را بسپر | که پای همت تو چون فلک، فلک سپرست |