دیوان حافظ/مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم

۳۱۸  مرا می‌بینی و هر دم زیادت میکنی دردم تو را می‌بینم و میلم زیادت میشود هر دم  ۳۶۵
  بسامانم[۱] نمی‌پرسی نمیدانم چه سر داری بدرمانم نمی‌کوشی نمیدانی مگر دردم  
  نه راهست این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم  
  ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آندم هم که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم  
  فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی [۲] تا کی دمار از من برآوردی نمیگوئی برآوردم  
  شبی دل را بتاریکی ز زلفت باز می‌جستم رخت می‌دیدم و جامی هلالی باز میخوردم  
  کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم  
  تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان میده  
  چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم  


  1. چنین است در عموم نسخ قدیمه، نسخ چاپی «ز سامانم»
  2. چنین است در عموم نسخ قدیمه، نسخ چاپی: میدمی (با میم از دمیدن) دم دادن بمعنی فریب دادن و خدعه کردن است اثیر اخسیکتی گوید: دم بدادند مرا دام طرازان حواسزانکه پرواز نه در اوج مکان میکردم