شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/برگشتن جمشید از فرمان خدا و برگشتن روزگار ازو
برگشتن جمشید از فرمان خدا و برکشتن روزگار ازو
چو چندین برآمد برین روزگار | ندیدند جز خوبی از شهریار | |||||
جهان سر بسر گشت مر او را رهی | نشسته جهاندار با فرّهی | |||||
یکایک به تخت مهی بنگرید | بگیتی جز از خویشتن کس ندید | |||||
منی کرد آن شاه یزانشناس | ز یزدان به پیچید و شد ناسپاس | |||||
گرانمایگان را ز لشکر بخواند | چه مایه سخن پیشِ ایشان براند | |||||
چنین گفت با سالخورده مهان | که جز خویشتن را ندانم جهان | |||||
هنر در جهان از من آمد پدید | چو من تاجور تختِ شاهی ندید | |||||
جهان را بخوبی من آراستم | ز روی زمین رنج من کاستم | |||||
خور و خواب و آرامتان از منست | همان پوشش و کامتان از منست | |||||
بزرگی و دیهیم شاهی مراست | که گوید که جز من کسی پادشاست | |||||
بدارو و درمان جهان گشت راست | که بیماری و مرگ کس را نکاست | |||||
جز از من که برداشت مرگ از کسی | وگر بر زمین شاه باشد بسی | |||||
شما را ز من هوش و جان در تن است | بمن نگرود هر که آهرمن است | |||||
گر ایدون که دانید من کردم این | مرا خواند باید جهان آفرین | |||||
همه موبدان سرفگنده نگون | چرا کس نیارست گفتن نه چون | |||||
چو این گفته شد فرّ یزدان ازوی | گسست و جهان شد پر از گفت و گوی | |||||
سه و بست سال از در بارگاه | پراگنده گشتند یکسر سپاه | |||||
منی چون به پیوست با کردگار | شکست اندر آورد و برگشت کار | |||||
چه گفت آن سخن گوی با ترس و هوش | چو خسرو شوی بندگی را بکوش | |||||
به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس | بدلش اندر آید ز هر سو هراس | |||||
به جمشید بر تیرهگون گشت روز | همی کاست زو فرّ گیتی فروز | |||||
ازو پاک یزدان چو شد خشمناک | بدانست و شد شاه با ترس و باک | |||||
که آزرده شد پاک یزدان ازوی | بدان درد درمان ندیدند روی | |||||
همی راند جمشید خون در کنار | همی کرد پوزش برِ کردگار | |||||
همی کاست زو فرّهٔ ایزدی | بر آورده بروی شکوه بدی |
داستان مرداس تازی پدر ضحاک
یکی مرد بود اندران روزگار | ز دشت سواران نیزهگذار | |||||
گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد | ز ترس جهاندار با باد سرد | |||||
که مرداس نام گرانمایه بود | بداد و دهش برترین پایه بود | |||||
مر او را ز دوشیدنی چارپای | ز هر یک هزار آمدندی بجای | |||||
بُز و اشتر و میش را همچنین | بدوشندگان داده بُد پاکدین | |||||
همان گاوِ دوشا بفرمان بری | همان تازی اسپ رمنده فری | |||||
بِشیر آن کسی را که بودی نیاز | بدان خواسته دست بردی فراز | |||||
پسر بُد مر آن پاک دین را یکی | کش از مهر بهره نبود اندکی | |||||
جهانجوی را نام ضحاک بود | دلیر و سبگسار و ناباک بود | |||||
همان بیوراسپش همی خواندند | چنین نام بر پهلوی راندند | |||||
کجا بیور از پهلوانی شمار | بود بر زبانِ دری ده هزار | |||||
ز اسپانِ تازی بزرین ستام | ورا بود بیور چو بردند نام | |||||
شب و روز بودی دو بهره بزین | ز راه بزرگی نه از بهرِ کین | |||||
چنان بد که ابلیس روزی پگاه | بیامد بسانِ یکی نیک خواه | |||||
دل مهتر از راه نیکی ببرد | جوان گوش گفتار او را سپرد | |||||
همانا خوش آمدش گفتارِ اوی | نبود آگه از زشت کردارِ اوی | |||||
بدو داد هوش و دل و جان پاک | برآگند بر تارکِ خویش خاک | |||||
چو ابلیس دانست کو دل بداد | بر افسانهاش گشت نهمار شاد | |||||
فراوان سخن گفت زیبا و نغز | جوان را ز دانش تهی بود مغز | |||||
همی گفت دارم سخنها بسی | که آنرا جز از من نداند کسی | |||||
جوان گفت برگوی چندین مپای | بیاموز ما را تو ای نیک رای | |||||
بدو گفت پیمانت خواهم نخست | پس انگه سخن برکشایم درست | |||||
جوان سادهدل بود فرمانش کرد | چنان کو بفرمود سوگند خورد | |||||
که راز تو با کس نگویم ز بن | ز تو بشنوم هر چه گوئی سخن | |||||
بدو گفت جز تو کسی در سرای | چرا باید ای نامور کدخدای | |||||
چه باید پدر جون پسر چونتو بود | یکی پندت از من بباید شنود | |||||
زمانه بدین خواجهٔ سالخورد | همی دیر ماند تو اندر نورد | |||||
بگیر این سرِمایه درگاهِ اوی | ترا زیبد اندر جهان جاه اوی | |||||
برین گفتهٔ من چو داری وفا | جهان را تو باشی همی کدخدا | |||||
چو ضحاک بشنید اندیشه کرد | ز خونِ پدر شد دلش پر ز درد | |||||
بابلیس گفت این سزاوار نیست | دگر گوی کین از درِ کار نیست | |||||
بدو گفت اگر بگذری زین سخن | بتابی ز پیمان و سوگندِ من | |||||
بماند بگردنت سوگندِ و بند | شوی خوار ماند پدرت ارجمند | |||||
سرِ مرد تازی بدام آورید | چنان شد که فرمانِ او برگزید | |||||
بپرسید کاین چاره با من بگوی | چه رویست این را بهانه مجوی | |||||
بدو گفت من چاره سازم ترا | بخورشید سر بر فرازم ترا | |||||
تو در کار خاموش میباش و بس | نباید مرا یاری از هیچکس | |||||
چنان چون بباید بسازم تمام | تو تیغ سخن بر مکش از نیام | |||||
مر آن پادشا را در اندر سرای | یکی بوستان بود بس دل کشای | |||||
گرانمایه شبگیر برخاستی | ز بهر پرستش بیاراستی | |||||
سر و تن بشستی نهفته بباغ | پرستنده با وی نبردی چراغ | |||||
بران رای واژونه دیو نژند | یکی ژرف چاهی بره بر بکند | |||||
پس ابلیس بیره سرِ ژرف چاه | بخاشاک پوشید و بسپرد راه | |||||
سرِ تازیان نامور نام جوی | شب آمد سوی باغ بنهاد روی | |||||
چو آمد بنزدیکِ آن ژرف چاه | یکایک نگون شد سر بخت شاه | |||||
بچاه اندر افتاد و بشکست پست | شد آن نیک دل مرد یزدانپرست | |||||
بهر نیک و بد شاهِ آزاد مرد | بفرزند برنا زده باد سرد | |||||
همی پروریدش بناز و به رنج | بدو بود شاد و بدو داد گنج | |||||
چنان بدکنش شوخ فرزند اوی | نخست از ره مهر پیوند اوی | |||||
بخون پدر گشت همداستان | ز دانا شنیدستم این داستان | |||||
که فرزند بد گر یود نرّه شیر | بخون پدر هم نباشد دلیر | |||||
مگر در نهانی سخن دیگر است | پژوهنده را راز با مادر است | |||||
پسر کو رها کرد رسمِ پدر | تو بیگانه خوان و مخوانش پسر | |||||
سبک مایه ضحاکِ بیدادگر | بدین چاره بگرفت گاهِ پدر | |||||
پسر بر نهاد افسرِ تازیان | بر ایشان به بخشود سود و زیان | |||||
چو ابلیس پیوسته دید آن سخن | یکی بند نو دیگر افگند بن | |||||
بدو گفت چون سوی من تافتی | ز گیتی همه کامِ دل یافتی | |||||
اکر همچنین نیز فرمان کنی | نه پیچی ز فرمان و پیمان کنی | |||||
جهان سر بسر پادشاهی تراست | دد و مردم و مرغ و ماهی تراست | |||||
چو این گفته شد ساز دیگر گرفت | دگرگونه چاره گزید ای شگِفت | |||||
جوانی برآراست از خویشتن | سخن گوی و بینادل و پاک تن | |||||
همیدون به ضحاک بنهاد روی | نبودش بجز آفرین گفت و گوی | |||||
بدو کفت اگر شاه را در خورم | یکی نامور مرد خوالی گرم | |||||
چو بشنید ضحاک بنواختش | ز بهر خورش جایگه ساختش | |||||
کلیدِ خورش خانهٔ بادشا | بدو داد دستور فرمان روا | |||||
فراوان نبود آنزمان پرورش | که کمتر بُد از خوردنیها خورش | |||||
پس آهرمن بدکنش رای کرد | بدل کشتن جانور جای کرد | |||||
خورش زردهٔ خایه دادش نخست | بدان داشتش یکزمان تندرست | |||||
ز هر گوشت از مرغ و از چارپای | خورش کرده آورد یکیک بجای | |||||
بخونش بپرورد بر سانِ شیر | بدان تا کند بادشه را دلیر | |||||
سخن هر چه گویدش فرمان کند | بفرمان او دل گروگان کند | |||||
بخورد و بدو آفرین کرد سخت | مزه یافت ازان مهترِ شوربخت | |||||
چنین گفت ابلیسِ نیرنگ ساز | که جاوید زی شاه گردن فراز | |||||
که فردات زین گونه سازم خورش | کزو آیدت سر بسر پرورش | |||||
برفت همه شب سگالش گرفت | که فردا چه سازد ز خوردن شگِفت | |||||
دگر روز چون گنبذِ لاجورد | برآورد و بنمود یاقوتِ زرد | |||||
خورشها ز کبک و تذرو سفید | بسازید و آمد دل پر امید | |||||
شهِ تازیان چون بخوان دست برد | سر کم خرد مهر او را سپرد | |||||
سوم روز خوان را به مرغ و بره | بیاراستش گونه گون یکسره | |||||
بروز چهارم چو بنهاد خوان | خورش ساخت از پشت گاوِ جوان | |||||
بدو اندرون زعفران و گلاب | همان سالخورده می و مشکناب | |||||
چو ضحاک دست اندر آورد و خورد | شگِفت آمدش زآن هشیوار مرد | |||||
بدو گفت بنگر که تا آرزوی | چه خواهی بخواه از من ای نیکخوی | |||||
خورش گر بدو گفت کای پادشا | همیشه بزی شاد و فرمان روا | |||||
مرا دل سراسر پر از مهر تست | همه توشهٔ جانم از چهر تست | |||||
یکی حاجتستم بنزدیکِ شاه | و گر چه مرا نیست آن پایگاه | |||||
که فرمان دهد تا سر کتف اوی | ببوسم بمالم برو چشم و روی | |||||
چو ضحاک بشنید گفتار اوی | نهانی ندانست بازارِ اوی | |||||
بدو گفت دادم من این کامِ تو | بلندی بگیرد مگر نامِ تو | |||||
بفرمود تا دیو چون جفت او | همی بوسهٔ داد بر کِفت او | |||||
چو بوسید شد در زمین ناپدید | کس اندر جهان این شگِفتی ندید | |||||
دو مار سیه از دو کتفش برست | غمین گشت و از هر سوئی چاره جست | |||||
سرانجام ببرید از هر دو کِفت | سزد گر بمانی ازین در شگِفت | |||||
چو شاخ درخت آن دو مار سیاه | برآمد دگر باره از کفتِ شاه | |||||
پزشکان فرزانه گرد آمدند | همه یک بیک داستانها زدند | |||||
ز هر گونه نیرنگ ها ساختند | مر آن درد را چاره نشناختند | |||||
بسان پزشکی پس ابلیس تفت | بفرزانگی نزد ضحاک رفت | |||||
بدو گفت کین بودنی کار بود | بمان تا چه گردد نباید درود | |||||
خورش ساز و آرام شان ده بخورد | نشاید جز این چارهٔ نیز کرد | |||||
بجز مغز مردم مده شان خورش | مگر خود بمیرند ازین پرورش | |||||
دوای تو جز مغز آدم چو نیست | برین درد و درمان بباید گریست | |||||
بروزی دو کس بایدت کُشت زود | پس از مغز سرشان بباید درود | |||||
سر نره دیوان ازین جست و جوی | چه جست و چه دید اندرین گفتگوی | |||||
مگر تا یکی چاره سازد نهان | که پردخته ماند ز مردم جهان |