شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/تباه شدن روزگار جمشید از دست ضحاک
تباه شدن روزگار جمشید از دست ضحاک
ازان پس برآمد ز ایران خروش | پدید آمد از هر سوی جنگ و جوش | |||||
سیه گشت رخشنده روزِ سپید | گسستند پیوند از جمشید | |||||
برو تیره شد فرّهٔ ایزدی | بکژی گرائید و نابخردی | |||||
پدید آمد از هر سوی خسروی | یکی نام جوئی ز هر پهلوی | |||||
سپه کرده و جنگ را ساخته | دل از مهرِ جمشید پرداخته | |||||
یکایک از ایران برامد سپاه | سوی تازیان برگرفتند راه | |||||
شنیدند کآنجا یکی مهتر است | پر از هول آن اژدها پیکرست | |||||
سواران ایران همه شاه جوی | نهادند یکسَر به ضحاک روی | |||||
بشاهی برو آفرین خواندند | ورا شاه ایران زمین خواندند | |||||
کئی اژدهافش بیامد چو باد | بایران زمین تاج بر سر نهاد | |||||
از ایران و از تازیان لشکری | گزین کرد گردان هر کشوری | |||||
سوی تخت جمشید بنهاد روی | چو انگشتری کرد گیتی بروی | |||||
چو جمشید را بخت شد کندرو | به تنگ آوریدش جهاندار نو | |||||
برفت و بدو داد تخت و کلاه | بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه | |||||
نهان گشت و گیتی برو شد سیاه | سپردش بضحاک تخت و کلاه | |||||
چو صد سالش اندر جهان کس ندید | ز چشم همه مردمان ناپدید | |||||
صدم سال روزی بدریای چین | پدید آمد آن شاهِ ناپاک دین | |||||
چو ضحاکش آورد ناگه بچنگ | یکایک ندادش زمانی درنگ | |||||
بارّه مر او را بدو نیم کرد | جهانرا ازو پاک و بی بیم کرد | |||||
نهان بود چند از دم اژدها | بفرجام هم زو نیامد رها | |||||
شد آن تخت شاهی و آن دستگاه | زمانه ربودش چو بیجاده کاه | |||||
ازین پیش بر تخت شاهی که بود | ازان رنج بردن چه آمدش سود | |||||
گذشته برو سالیان هفت صد | پدید آوریده بسی نیک و بد | |||||
چه باید همی زندگانی دراز | که گیتی نخواهد کشادنت راز | |||||
همی پروراندت با شهد و نوش | جز آواز نرمت نیاید بگوش | |||||
یکایک چه گوئی که گسترد مهر | نخواهد نمودن به بد نیز چهر | |||||
همه شاد باشی و شادی بدو | همه راز دل برکشادی بدو | |||||
یکی نغز بازی برون آورد | بدلت اندر از درد خون آورد | |||||
چنین است گیهان ناپایدار | تو در وی بجز تخم نیکی مکار | |||||
دلم سیر شد زین سرای سپنج | خدایا مرا زود برهان ز رنج |