شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/پرسیدن فریدون نژاد خود از مادر
پرسیدن فریدون نژاد خود از مادر
چو بگذشت بر آفریدون دو هشت | ز البرز کوه اندر آمد بدشت | |||||
برِ مادر آمد پژوهید و گفت | که بکشای بر من نهان از نهفت | |||||
بگو مر مرا تا که بودم پدر | کیم من به تخم از کدامین گهر | |||||
چه گویم کیم بر سرِ انجمن | یکی دانشی داستانی بزن | |||||
فرانک بدو گفت کای نامجوی | بگویم ترا هر چه گفتی بگوی | |||||
تو بشناس کز مرز ایران زمین | یکی مرد بُد نام او آبتین | |||||
ز تخم کیان بود و بیدار بود | خردمند و گردِ بیآزار بود | |||||
ز طهمورثِ گرد بودش نژاد | پدر بر پدر بر همی داشت یاد | |||||
پدر بُد ترا مر مرا نیک شوی | نبد روز روشن مرا جز بدوی | |||||
بضحاک گفتش ستاره شمر | که روز تو آرد فریدون بسر | |||||
چنان بُد که ضحاکِ جادوپرست | از ایران بجانِ تو یازید دست | |||||
ازو من نهانت همی داشتم | چه مایه ببد روز بگذاشتم | |||||
پدرت آن گرانمایه مردِ جوان | فدا کرده پیشِ تو شیرین روان | |||||
ابر کِفت ضحاک جادو دو مار | برست و برآورد ز ایران دمار | |||||
سر بابت از مغز پرداختند | همان اژدها را خورش ساختند | |||||
سرانجام رفتم سوی بیشهٔ | که کس را نبد ایچ اندیشهٔ | |||||
یکی گاو دیدم چو خرّم بهار | سراپای نیرنگ و رنگ و نگار | |||||
نگهبان او پای کرده بکش | نشسته به پیش درون شاه فش | |||||
بدو دادمت روزگار دراز | ببر بر همی پروریدت بناز | |||||
ز پستان آن گاو طاؤس رنگ | برافراختی چون دلاور نهنگ | |||||
سرانجام زآن گاو و آن مرغزار | خبر شد یکایک برِ شهریار | |||||
ز بیشه ببردم ترا ناگهان | بریدم ز ایران و از خان و مان | |||||
بیامد بکشت آن گرانمایه را | چنان مهربان بیزبان دایه را | |||||
وز ایوان ما تا بخورشید خاک | برآورد و کرد از بلندی مغاک | |||||
فریدون برآشفت و بکشاد گوش | ز گفتار مادر درآمد بجوش | |||||
دلش گشت پر درد و سر پر ز کین | بابرو ز خشم اندر آورد چین | |||||
چنین داد پاسخ بمادر که شیر | نگردد مگر بازمایش دلیر | |||||
کنون کردنی کرد جادوپرست | مرا برد باید بشمشیر دست | |||||
بپویم بفرمانِ یزدان پاک | برآرم از ایوانِ ضحاک خاک | |||||
بدو گفت مادر که این رای نیست | ترا با جهان سر بسر پای نیست | |||||
جهاندار ضحاک با تاج و گاه | میان بسته فرمان او را سپاه | |||||
چو خواهد ز هر کشوری صدهزار | کمر بسته آید کند کارزار | |||||
جز اینست آئین پیوند و کین | جهان را به چشم جوانی مبین | |||||
که هر کو نبیدِ جوانی چشید | بگیتی جز از خویشتن را ندید | |||||
بدان مستی اندر دهد سر بباد | ترا روز جز شاد و خرّم مباد | |||||
ترا ای پسر پندِ من یاد باد | بجز گفتِ مادر دگر باد باد |