شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/گفتار اندر زادن فریدون

گفتار اندر زادن فریدون

  بر آمد برین روزگارِ دراز که شد اژدهافش به تنگی فراز  
  خجسته فریدون ز مادر بزاد جهان را یکی دیگر آمد نهاد  
  ببالید بر سانِ سرو سهی همی تافت زو فرِّ شاهنشهی  
  جهانجوی با فرِّ جمشید بود بکردار تابنده خورشید بود  
  جهان را چو باران ببایستگی روان را چو دانش بشایستگی  
  بسر بر همی گشت گردان سپهر شده رام با آفریدون بمهر  
  همان گاوکش نام برمایه بود ز گاوان ورا برترین پایه بود  
  ز مادر جدا شد چو طاوُسِ نر بهر موش بر تازه رنگی دگر  
  شده انجمن بر سرش بخردان ستاره‌شناسان و هم موبدان  
  که کس در جهان گاو چونان ندید نه از پیر سر کاردانان شنید  
  زمین کرد ضحاک پر گفت و گوی بگرد جهان در همین جست و جوی  
  فریدون که بودش پدر آبتین شده تنگ بر آبتین بر زمین  
  گریزان و از خویشتن گشته سیر برآویخت ناگاه در دام شیر  
  ازان روزبانانِ ناپاک مرد تنی چند روزی بدو باز خورد  
  گرفتند و بردند بسته چو یوز برو بر سر اورد ضحاک روز  
  خردمند مام فریدون چو دید که بر جفت او بر چنان بد رسید  
  زنی بود آرایشِ روزگار درختی کزو فر شاهی ببار  
  فرانک بدش نام و فرخنده بود بمهر فریدون دل آگنده بود  
  دوان خسته دل گشته از روزگار همی رفت پویان سوی مرغزار  
  کجا نامور گاوِ برمایه بود که بایسته بر تنش پیرایه بود  
  به پیشِ نگهبان آن مرغزار خروشید و بارید خون در کنار  
  بدو گفت کین کودکِ شیرخوار ز من روزگاری بزنهار دار  
  پدروارش از مادر اندر پذیر ازان گاو نغزش بپرور بشیر  
  وگر باره خواهی روانم تراست گروگان کنم جان بدانکت هواست  
  پرستندهٔ بیشهٔ گاو نغز چنین داد پاسخ بدان پاک مغز  
  که چون بنده بر پیش فرزند تو بباشم پذیرندهٔ پند تو  
  فرانک بدو داد فرزند را بگفتش بدو گفتنی پند را  
  سه سالش پدروار ازان گاو شیر همی داد هشیار زنهار گیر  
  نشد سیر ضحاک زان جست و جوی شد از گاو گیتی پر از گفت و گوی  
  دوان مادر آمد سوی مرغزار چنین گفت با مردِ زنهاردار  
  که اندیشهٔ در دلم ایزدی فراز آمِدست از ره بخردی  
  همی کرد باید کزان چاره نیست که فرزند شیرین روانم یکیست  
  ببرّم پی از خاک جادوستان شوم با پسر سوی هندوستان  
  شوم ناپدید از میانِ گروه مر این را برم سوی البرز کوه  
  چو گفت این سخن خوب رخ را ببرد ز بس داغِ او خون دل می‌سترد  
  بیاورد فرزند را چون نوند چو غرم ژیان سوی کوه بلند  
  یکی مرد دینی بران کوه بود که از کار گیتی بی‌اندوه بود  
  فرانک بدو گفت کای پاک دین منم سوگواری از ایران زمین  
  بدان کاین گرانمایه فرزند من همی بود خواهد سر انجمن  
  ببرّد سر تاج ضحاک را سپارد کمربند او خاک را  
  ترا بود باید نگهبان اوی پدروار لرزنده بر جان اوی  
  بپذرفت فرزند او نیک مرد نیاورد هرگز بدو باد سرد  
  خبر شد بضحاک بد روزگار ازان گاو برمایه و آن مرغزار  
  بیمد بران کینه چون پیل مست مر آن گاو برمایه را کرد پست  
  همه هر چه دید اندرو چارپای بیفگند و زیشان بپرداخت جای  
  سبک سوی خان فریدون شتافت فراوان پژوهید و کس را نیافت  
  بایوانِ او آتش اندر فگند بپای اندر آورد کاخِ بلند