بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

حمد و شکر و سپاس مر آن پادشاهی را که عالم عود و معاد را توسط ملائکهٔ کروبی و روحانی در وجود آورد و عالم کون فساد را توسط آن عالم هست گردانید و بیاراست بامر و نهی انبیاء و اولیاء نگاه داشت بشمشیر و قلم ملوک و وزراء، و درود بر سید کونین که اکمل انبیاء بود و آفرین بر اهل بیت و اصحاب او که افضل اولیاء بودند و ثنا بر پادشاه وقت ملک عالم عادل مؤید مظفر منصور حسام‌الدولة والدین نصرةالاسلام والمسلمین قامع الکفرة و المشرکین قاهر الزنادقة و المتمردین عمدةالجیوش فی العالمین افتخارالملوک و السلاطین ظهیرالأیام مجیر الأنام عضدالخلافة جمال‌الملة جلال‌الامة نظام‌العرب والعجم اصیل‌العالم شمس‌المعالی ملک‌الأمراء ابوالحسن علی بن مسعود نصیر امیر المؤمنین که زند کانیش بکام او باد و بیشتر از عالم بنام او باد و نظام ذریت آدم باهتمام او باد که امروز افضل پادشاهان وقت است باصل و نسب و رای و تدبیر و عدل و انصاف و شجاعت و سخاوت و پیراستن ملک و آراستن ولایت و پروردن دوست و قهر کردن دشمن و برداشتن لشکر و نگاه داشتن رعیت و امن داشتن مسالک و ساکن داشتن ممالک برای راست و خرد روشن و عزم قوی و حزم درست که سلسلهٔ آل شنسب بجمال او منضد و منظم است و بازوی دولت آن خاندان بکمال او مؤید و مسلم است، که باری تعالی او را با ملوک آن خاندان از ملک و ملک و تخت و بخت و کام و نام و امر و نهی برخورداری دهاد بمنه و عمیم فضله

فصل

رسمی قدیم است و عهدی بعید تا این رسم معهود و مسلوک است که مؤلف و مصنف در تشبیب سخن و دیباچهٔ کتاب طرفی از ثناء مخدوم و شمتی از دعاء ممدوح اظهار کند، اما من بندهٔ مخلص در این کتاب بجای مدح و ثناء این پادشاه اذکار انعامی خواهم کردن که باری تعالی و تقدس در حق این پادشاه و پادشاه زاده فرموده است و بارزانی داشته تا بر رای جهان آرای او عرضه افتد و بشکر این انعام مشغول گردد، که در کتاب نامخلوق و کلام ناآفریده می‌فرماید لئن شکرتم لأزیدنکم که شکر بنده کیمیای انعام خداوندگار منعم است، فی‌الجمله این پادشاه بزرگ و خداوند عظیم را می‌بباید دانست که امروز بر ساهرهٔ این کرهٔ اغبر و در دائرهٔ این چتر اخضر هیچ پادشاهی مرفه‌تر ازین خداوند نیست و هیچ بزرگی برخوردارتر ازین ملک نیست موهبت جوانی حاصل است و نعمت تندرستی برقرار پدر و مادر زنده برادران موافق بر یمین و یسار، چگونه پدری چون خداوند ملک معظم مؤید مظفر منصور فخرالدولة والدین خسرو ایران ملک‌الجبال اطال‌الله بقاءه و ادام الی‌المعالی ارتقاءه که اعظم پادشاهان وقت است و افضل شهریاران عصر برای و تدبیر و علم و حلم و تیغ و بازو و گنج و خزینه با ده هزار مرد سنان‌دار و عنان‌دار خویشتن را در پیش فرزندان سپر کرده تا باد صبا شوریده بر یکی از بندگان نوزد، و در ستر رفیع و خدر منیع ادام‌الله رفعتها داعیهٔ که هر یارب که او در صمیم سحرگاهی بر درگاه الهی کند بلشکری جرار و سپاهی کرار کار کند، و برادری چون خداوند و خداوندزاده شمس‌الدولة والدین ضیاءالاسلام والمسلمین عز نصره که در خدمت این خداوند ادام‌الله علوه بغایت و نهایت همی رسد و الحمدلله که این خداوند در مکافات و مجازات هیچ باقی نمیگذارد بلکه جهان روشن بروی او همی بیند و عمر شیرین بجمال او همی‌گذارد، و نعمت بزرگتر آنکه منعم بر کمال و مکرم بی‌زوال او را بارزانی داشته است چون خداوند عالم سلطان مشرق علاءالدنیا والدین ابو علی الحسین بن الحسین اختبار امیرالمؤمنین ادام‌الله عمره و خلد ملکه با پنجاه هزار مرد آهن‌پوش سخت‌کوش که جمله لشکرهای عالم را باز مالید و کلی ملوک عصر را در گوشهٔ نشاند، ایزد تبارک و تعالی جمله را بیکدیگر ارزانی داراد و از یکدیگر برخورداری دهاد و عالم را از آثار ایشان پرانوار کناد بمنه وجوده و و کرمه.

آغاز کتاب

بندهٔ مخلص و خادم متخصص احمد بن عمر بن علی النظامی العروضی السمرقندی که چهل و پنج سال است تا بخدمت این خاندان موسوم است و برقم بندگی این دولت مرقوم خواست که مجلس اعلی پادشاهی اعلاه‌الله را خدمتی سازد بر قانون حکمت آراسته بحجج قاطعه و براهین ساطعه و اندرو باز نماید که پادشاهی خود چیست و پادشاه کیست و این تشریف از کجاست و این تلطیف مر کراست و این سپاس بر چه وجه باید داشتن و این منت از چه روی قبول باید کردن تا ثانی سید ولد آدم و ثالث آفریدگار عالم بود چنانکه در کتاب محکم و کلام قدیم لآلی این سه اسم متعالی را در یک سلک نظم داده است و در یک سمط جلوه کرده قوله عز و جل اطیعواالله و اطیعواالرسول و اولی‌الأمر منکم که در مدارج، موجودات و معارج معقولات بعد از نبوت که غایت مرتبهٔ انسان است هیچ مرتبهٔ ورای پادشاهی نیست و آن جز عطیت الهی نیست، ایزد عز و علا پادشاه وقت را این منزلت کرامت کرده است و این مرتبه واجب داشته تا بر سنن ملوک ماضیه همی رود و رعایا را بر قرار قرون خالیه همی دارد.

فصل

رای عالی اعلاه‌الله بفرماید دانستن که موجوداتی که هستند از دو بیرون نیست یا موجودی است که وجود او بخود است یا موجودی که وجود او بغیر است، آن موجود را که وجود او بخود است واجب‌الوجود خوانند و آن باری تعالی و تقدس است که بخود موجود است پس همیشه بوده است زیرا که منتظر غیری نبود، و همیشه باشد که قائم بخود است بغیر نی، و آن موجود را که وجود او بغیر است ممکن‌الوجود خوانند و ممکن‌الوجود چنان بود که مائیم که وجود ما از منی است و وجود منی از خون است و وجود خون از غذا و وجود غذا از آب و زمین و آفتاب است و وجود ایشان از چیری دیگر و این همه آنند که دی نبودند و فردا نخواهند بود و چون باستقصاء تأمل کرده آید این سلسلهٔ اسباب بکشد تا سبی که او را وجود از غیری نبود و وجود او بدو واجب است پس آفریدگار این همه اوست و همه ازو در وجود آمده و بدو قائم‌اند، و چون در این مقام اندک تفکر کرده آید خود روشن شود که کلی موجودات هستی‌اند به نیستی جاشنی داده و او هستی است بدوام ازل و ابد آراسته، و چون اصل مخلوقات به نیستی است روا بود که باز نیست شوند و تبزبینان زمرهٔ انسانی گفته‌اند که کل شیء یرجع الی اصله هر چیزی باصل خویش باز شود خاصه در عالم کون و فساد پس ما که ممکن‌الوجودیم اصل ما نیستی است و او که واجب‌الوجود است عین او هستی است و هم او جل ثناؤه و رفع سناؤه در کلام مبین و حبل متین می‌فرماید کل شیء هالک الا وجهه، اما باید دانست که این عالم را که در خلال فلک قمر است و در دایرهٔ این کره اول او را عالم کون و فساد خوانند و چنان تصور باید کرد که در مقعر فلک قمر آتش است و فلک قمر گرد او درآمده و در درون کرهٔ آتش هواست آتش کرد او در آمده و در درون هوا آب است هوا کرد او درآمده و در درون آب خاک است آب گرد او درآمده و در میان زمین نقطه ایست موهوم که هر خطی که ازو بفلک قمر رود همه برابر یکدیگر باشند و هر کجا ما فرود گوئیم آن نقطه را خواهیم یا آنچه بدو نزدیکتر است و هر کجا زبر گوئیم ازو فلک اقصی را خواهیم با آنچه بدو نزدیکتر است و آن فلکی است زبر فلک‌البروج و از آنسوی او هیچ نیست و عالم جسمانی بدو متناهی شود یعنی سپری گردد اما الله تبارک و تعالی بحکمت بالغه چون خواست که درین عالم معادن و نبات و حیوان پدید آرد ستارگان را بیافرید خاصه مر آفتاب و ماه را و کون و فساد اینها بحرکات ایشان باز بست و خاصیت آفتاب آن است که چیزها را بعکس گرم کند چون برابر باشد و بمیانجی گرمی برکشد یعنی جذب کند، آب را ببرابری گرم میکرد و بتوسط گرمی جذب بمدتی دراز تا زمین را یک ربع برهنه شد بسبب بسیاری بخار که ازین ربع صاعد گشت و بیالا بررفت و طبع آب آن است که روا بود که سنگ شود چنانکه ببعض جایها معهود است و برأی‌العین دیده میشود پس کوهها پدیدار آمد از آب بتایش آفتاب، و زمین از آنچه بود درین پارهٔ بلندتر شد و آب ازو فرو دوید و خشک شد برین مثال که دیده می‌آید پس این را ربع مکشوف خوانند بدین سبب و ربع مسکون خوانند بدانکه حیوانات را بر وی مسکن است.

فصل

چون آثار این کواکب در اقطار این عناصر تأثیر کرد و از آن نقطهٔ موهوم منعکس کشت از میان خاک و آب بمعونت باد و آتش این جمادات پدید آمد چون کوهها و کانها و ابر و برف و باران و رعد و برق و کواکب منقضه و ذوالذؤابه و نیازک و عصی و هاله و حریق و صاعقه و زلزله و عیون گوناگون چنانکه در آثار علوی این را شرحی بمقام خود داده شده است و درین مختصر نه جای شرح و بسط آن بود، اما چون روزگار برآمد و ادوار فلک متواتر گشت و مزاج عالم سفلی نضجی یافت و نوبت انفعال بدان فرجهٔ رسید که میان آب و هوا بود ظهور عالم نبات بود پس این جوهری که نبات ازو ظاهر گشت ایزد تبارک و تعالی او را چهار خادم آفرید و سه قوت، ازین چهار خادم یکی آن است که هر چه شایستهٔ او بود بدو می‌کشد و او را جاذبه خوانند و دوم آنکه هر چه جاذبه جذب کرده باشد این نگاه میدارد و او را ماسکه خوانند و سوم آنکه آن مجذوب را هضم کند و از حالت خویش بگرداند تا مانندهٔ او شود و او را هاضمه خوانند و چهارم آنکه آنچه ناشایسته بود دفع کند و او را دافعه خوانند، اما ازین سه قوت او یکی قونیست که او را افزون کند بدانکه غذا درو بگستراند گسترانیدن متناسب و متساوی، و دوم قونیست که بدرقهٔ این غذا بود تا باطراف میرسد، و قوت سوم آن است که چون بکمال رسید و خواهد که روی در نقصان نهد این قوت پدیدار آید و تخم دهد تا اگر او را درین عالم فنائی باشد آن بدل نائب او شود تا نظام عالم از اختلال مصون باشد و نوع منقطع نشود و او را قوت مولده خوانند، پس این عالم از عالم جماد زیادت آمد بچندین معانی که یاد کرده شد و حکمت بالغهٔ آفریدگار چنان اقتضا کرد که این عالمها بیکدیگر پیوسته باشند مترادف و متوالی تا درعالم جماد که اول چیزی گل بود ترقی همی کرد و شریفتر همی شد تا بمرجان رسید اعنی بسد که آخرین عالم جماد بود پیوسته باولین چیزی از عالم نبات و اول عالم نبات خار بود و آخرین خرما و انگور که تشبه کردند بعالم حیوان این فحل خواست تا بار آورد و آن از دشمن بگریخت که تاک رز از عشقه بگریزد و آن گیاهی است که چون بر تاک رز پیچد رز را خشک کند پس تاک ازو بگریزد پس در عالم نبات هیچ شریفتر از تاک و نخل نیامد بدین علت که بفوق عالم خویش تشبه کردند و قدم لطف از دایرهٔ عالم خویش بیرون نهادند و بجانب اشرف ترقی کردند.

فصل

اما چون این عالم کمال یافت و اثر آباء عالم علوی در امهات عالم سفلی تأثیر کرد و نوبت بفرجهٔ هوا و آتش رسید فرزند لطیف‌تر آمد و ظهور عالم حیوان بود و آن قوتها که نبات داشت با خود آورد و دو قوت او را درافزود یکی قوت اندر یافت که او را مدرکه خوانند که حیوان چیزها را بدو اندر یابد و دوم قوت جنباننده که بتأیید او حیوان بجنبد و بدانچه ملائم اوست میل کند و از آنچه منافر اوست بگریزد و او را قوت محرکه خوانند، اما قوت مدرکه منشعب شود بده شاخ پنج را ازو حواس ظاهر خوانند و پنج را ازو حواس باطن، حواس ظاهر چون لمس و ذوق و بصر و سمع و شم، اما قوت لمس قوتی است پراگنده در پوست و گوشت حیوان تا چیزی که مماس او شود اعصاب ادراک کند و اندر یابد چون خشکی و تری و گرمی و سردی و سختی و نرمی و درشتی و نغزی، اما ذوق قوتی است ترتیب کرده در آن عصب که گسترده است بر روی زبان که طعامهای متحلل را در یابد از آن اجرام که مماس شوند با او و او جدا کند میان شیرین و تلخ و تیز و ترش و امثال آن، اما سمع قوتی است ترتیب کرده در عصب متفرق که در سطح صماخ است دریابد آن صوتی را که متأدی شود بدو از تموج هوائی که افسرده شده باشد میان متقارعین یعنی دو جسم بر هم کوفته که از هم کوفتن ایشان هوا موج زند و علت آواز شود تا تأدیه کند هوائی را که ایستاده است اندر تجویف صماخ و مماس او شود و بدان عصب پیوندد و بشنود، اما بصر قوتی است ترتیب کرده در عصبهٔ مجوفه که دریابد آن صورتی را که منطبع شود در رطوبت جلیدی از اشباح و اجسام ملون بمیانجی جسمی شفاف که ایستاده بود ازو تا سطوح اجسام صقیله، اما شم قوتی است ترتیب کرده در آن زیادتی که از مقدم دماغ بیرون آمده است مانندهٔ سر پستان زنان که دریابد آنچه تأدیه کند بدو هوای مستنشق از بوئی که آمیخته باشد با بخاری که باد همی آرد یا منطبع شده باشد درو باستحالت از جرم بوی دار.

فصل

اما حواس باطن بعضی آنند که صور محسوسات را دریابند و بعضی آنند که معانی محسوسات را در یابند، اول حس مشترک و او قوتی است ترتیب کرده در تجویف اول از دماغ که قابل است بذات خویش مرجملهٔ صورتها را که حواس ظاهر قبول کرده باشند و در ایشان منطبع شده که بدو تأدیه کنند و محسوس آنگاه محسوس شود که او قبول کند، دوم خیال است و او قوتی است ترتیب کرده در آخر تجویف مقدم دماغ که آنچه حس مشترک از حواس ظاهر قبول کرده باشد او نگاه دارد و بماند درو بعد غیبت محسوسات، سوم قوت متخیله است و چون او را با نفس حیوانی یاد کنند متخیله گویند و چون با نفس انسانی یاد کنند متفکره خوانند و او قوتی است ترتیب کرده در تجویف اوسط از دماغ و کار او آن است که آن جزئیات را که در خیال است با یکدیگر ترکیب کند و از یکدیگر جدا کند باختیار اندیشه، چهارم قوت وهم است و او قوتی است ترتیب کرده در نهایت تجویف اوسط دماغ و کار او آن است که دریابد معانی نامحسوس را که موجود باشد در محسوسات جزئی چون آن قوتی که بزغاله فرق کند میان مادر خویش و گرگ و کودک فرق کند میان رسن پیسه و مار، پنجم قوت حافظه است و ذاکره نیز خوانند و او قوتی است ترتیب کرده در تجویف آخر از دماغ آنچه قوت وهمی دریابد از معانی نامحسوس او نگاه دارد و نسبت او بقوت وهم همان نسبت است که نسبت قوت خیال است بحس مشترک اما آن صورت را نگاه دارد و این معانی را، اما این همه خادمان نفس حیوانی‌اند و او جوهری است که منبع او دل است و چون در دل عمل کند او را روح حیوانی خوانند و چون در دماغ عمل کند او را روح نفسانی خوانند و چون در جگر عمل کند او را روح طبیعی خوانند و او بخاری لطیف است که از خون خیزد و در اعلی شرایین سریان کند و در روشنی مانند آفتاب بود، و هر حیوانی که این دو قوت مدرکه و محرکه دارد و آن ده که ازیشان منشعب شده‌است او را حیوان کامل خوانند و هر چه کم دارد ناقص بود چنان‌که مور که چشم ندارد و ماری که گوش ندارد و او را مار کر خوانند اما هیچ ناقص‌تر از خراطین نیست و او کرمی است سرخ که اندر گل جوی بود و او را گل‌خواره خوانند و بماوراء النهر غاک کرمه خوانند اول حیوان اوست و آخر نسناس و او حیوانی است که در بیابان ترکستان باشد منتصب القامة الفی القد عریض الاطفار و آدمی را عظیم دوست دارد هر کجا آدمی را بیند بر سر راه اید و در ایشان نظاره همی کند و چون یگانه از آدمی بیند ببرد و ازو گویند تخم گیرد پس بعد انسان از حیوان او شریفتر است که بچندین چیز با آدمی تشبه کرد یکی ببالای راست و دوم بپهنای ناخن و سوم بموی سر.

حکایت

از ابو رضا بن عبد السلام النیسابوری شنیدم در سنهٔ عشر و خمسمائة بنشابور در مسجد جامع که گفت بجانب طمغاج همی رفتیم و آن کاروان چندین هزار شتر بود روزی گرمگاه همی راندیم بر بالای ریگی زنی دیدیم ایستاده برهنه سر و برهنه تن در غایت نیکوئی با قدی چون سرو و روئی چون ماه و موئی دراز و در ما نظاره همی کرد هرچند با وی سخن گفتیم جواب نداد و چون قصد او کردیم بگریخت و در هزیمت چنان دوید که همانا هیچ اسب او را در نیافتی و کراکشان ما ترکان بودند گفتند این آدمی وحشی است این را نسناس خوانند، اما بباید دانست که او شریف‌ترین حیوان است بدین سه چیز که گفته شد.

اما چون در دهور طوال و مرور ایام لطف مزاج زیادت شد و نوبت بفرجهٔ رسید که میان عناصر و افلاک بود انسان در وجود آمد هرچه در عالم جماد و نبات و حیوان بود با خویشتن آورد و قبول معقولات بر آن زیادت کرد و بعقل بر همه حیوانات پادشاه شد و جمله را در تحت تصرف خود آورد از عالم جماد جواهر و زر و سیم زینت خویش کرد و از آهن و روی و مس و سرب و ارزیز اوانی و عوامل خویش ساخت و از عالم نبات خوردنی و پوشیدنی و گستردنی ساخت و از عالم حیوان مرکب و حمال کرد و از هر سه عالم داروها برگزید و خود را بدان معالجت کرد این همه تفوق او را بچه رسید بدانکه معقولات را بشناخت و بتوسط معقولات خدای را بشناخت و خدای را بچه شناخت بدانکه خود را بشناخت من عرف نفسه فقد عرف ربه، پس این عالم بسه قسم آمد یک قسم آن است که نزدیک است بعالم حیوان چون بیابانیان و کوهیان که خود همت ایشان بیش از آن نرسد که تدبیر معاش کنند بجذب منفعت و دفع مضرت، باز یک قسم اهل بلاد و مدائن‌اند که ایشان را تمدن و تعاون و استنباط حرف و صناعات بود و علوم ایشان مقصور بود بر نظام این شرکتی که هست میان ایشان تا انواع باقی ماند، باز یک قسم آنند که ازین همه فراغتی دارند لیلا و نهارا سرا و جهاراً کار ایشان آن باشد که ما که‌ایم و از چه در وجود آمده‌ایم و پدید آرندهٔ ما کیست یعنی که از حقائق اشیاء بحث کنند و درآمدن خویش تأمل و از رفتن تفکر که چگونه آمدیم و کجا خواهیم رفتن، و باز این قسم دو نوع‌اند یکی نوع آنند که باستاد و تلقف و تکلف و خواندن و نبشتن بکنه این مأمول رسند و این نوع را حکما خوانند و باز نوعی آنند که بی‌استاد و نبشتن بمنتهای این فکرت برسند و این نوع را انبیا خوانند، و خاصیت نبی سه چیز است یکی آنکه علوم داند ناآموخته و دوم آنکه از دی و فردا خبر دهد نه از طریق مثال و قیاس و سوم آنکه نفس او را چندان قوت بود که از هر جسم که خواهد صورت ببرد و صورت دیگر آرد این نتواند الا آنکه او را با عالم ملائکه مشابهتی بود پس در عالم انسان هیچ ورای او نبود و فرمان او بمصالح عالم نافذ بود که هر چه ایشان دارند او دارد و زیادتی دارد که ایشان ندارند یعنی پیوستن بعالم ملائکه و آن زیادتی را بمجمل نبوت خوانند و بتفصیل چنان‌که شرح کردیم و تا این انسان زنده بود مصالح دو عالم بامت همی نماید بفرمان باری عز اسمه و بواسطهٔ ملائکه و چون بانحلال طبیعت روی بدان عالم آرد از اشارات باری عز اسمه و از عبارات خویش دستوری بگذارد قائم مقام خویش [و ویرا] نائبی باید هر آینه تا شرع و سنت او بر پای دارد و این کس باید که افضل آن جمع و اکمل آن وقت بود تا این شریعت را احیا کند و این سنت را امضا نماید و او را امام خوانند و این امام بآفاق مشرق و مغرب و شمال و جنوب نتواند رسید تا اثر حفظ او بقاصی و دانی رسد و امر و نهی او بعاقل و جاهل لا بد او را نائبان بایند که باطراف عالم این نوبت همی دارند و از ایشان هر یکی را این قوت نباشد که این جمله بعنف تقریر کند لا بد سائسی باید و قاهری لازم آید آن سائس و قاهر را ملک خوانند اعنی پادشاه و این نیابت را پادشاهی پس پادشاه نائب امام است و امام نائب پیغامبر و پیغامبر نائب خدای عز و جل و خوش گفته درین معنی فردوسی:

  چنان دان که شاهی و پیغمبری دو گوهر بود در یک انگشتری  

و خود سید ولد آدم می‌فرماید ألدین و الملک توأمان دین و ملک دو برادر همزادند که در شکل و معنی از یکدیگر هیچ زیادت و نقصان ندارند پس بحکم این قضیت بعد از پیغامبری هیچ حملی گرانتر از پادشاهی و هیچ عملی قوی‌تر از ملک نیست پس نزدیکان او کسانی بایند که حل و عقد عالم و صلاح و فساد بندگان خدای بمشورت و رای و تدبیر ایشان باز بسته بود و باید که هر یکی از ایشان افضل و اکمل وقت باشند اما دبیر و شاعر و منجم و طبیب از خواص پادشاهند و از ایشان چارهٔ نیست قوام ملک بدبیر است و بقاء اسم جاودانی بشاعر و نظام امور بمنجم و صحت بدن بطبیب و این چهار عمل شاق و علم شریف از فروع علم حکمت است دبیری و شاعری از فروع علم منطق است و منجمی از فروع علم ریاضی و طبیبی از فروع علم طبیعی پس این کتاب مشتمل است بر چهار مقالت:

اول، در ماهیت علم دبیری و کیفیت دبیر بلیغ کامل

دوم، در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر

سوم، در ماهیت علم نجوم و غزارت منجم در آن علم

چهارم، در ماهیت علم طب و هدایت طبیب و کیفیت او

پس در سر هر مقالتی از حکمت آنچه بدین کتاب لائق بود آورده شد و بعد از آن ده حکایت طرفه از نوادر آن باب و از بدائع آن مقالت که آن طبقه را افتاده باشد آورده آمد تا پادشاه را روشن شود و معلوم گردد که دبیری نه خرد کاریست و شاعری نه اندک شغلی و نجوم علمی ضروری است و طب صنعتی ناگزیر و پادشاه خردمند را چاره نیست ازین چهار شخص دبیر و شاعر و منجم و طبیب