کلیات سعدی/بوستان/باب دوم/ز تاج ملک زادهای در مناخ
ز تاج ملک زادهای در مناخ[۱] | شبی لعلی افتاد در سنگلاخ | |||||
پدر گفتش اندر شب تیره رنگ | چه دانی که گوهر کدامست و سنگ؟ | |||||
همه سنگها[۲] پاس دار ای پسر | که لعل از میانش نباشد بدر | |||||
در اوباش، پاکان شوریده رنگ | همان جای تاریک و لعلند و سنگ | |||||
چو پاکیزه نفسان و صاحبدلان | بر آمیختستند با جاهلان | |||||
برغبت بکش بار هر جاهلی | که افتی بسر وقت صاحبدلی | |||||
کسیرا که با دوستی سرخوشست | نبینی که چون بار دشمن کشست | |||||
بدرد[۳] چو گل جامه[۴] از دست خار | که خون در دل افتاده خندد چو نار | |||||
غم جمله خور در هوای یکی | مراعات صد کن برای یکی | |||||
گرت خاکپایان شوریده سر | حقیر و فقیر آید[۵] اندر نظر | |||||
بمردی کریشان بدر نیست آن | بخدمت کمر بندشان بر میان | |||||
تو هرگز مبینشان بچشم پسند | که ایشان پسندیدهٔ حق بسند | |||||
کسیرا که نزدیک ظنت بد اوست | چدانی که صاحب ولایت خود اوست؟ |
***
در معرفت بر کسانیست باز | که درهاست بر روی ایشان فراز | |||||
بسا تلخ عیشان[۶] و تلخی چشان[۷] | که آیند در حله دامن کشان | |||||
ببوسی گرت عقل و تدبیر هست | ملکزاده را در نواخانه دست | |||||
که روزی برون آید[۸] از شهر بند | بلندیت بخشد چو گردد بلند | |||||
مسوزان درخت گل اندر خریف | که در نوبهارت نماید ظریف |