کلیات سعدی/بوستان/باب ششم/یکی طفل دندان برآورده بود
حکایت
یکی طفل دندان برآورده بود | پدر سر بفکرت فرو برده بود | |||||
که من نان و برگ از کجا آرمش؟ | مروت نباشد که بگذارمش | |||||
چو بیچاره گفت این سخن نزد جفت | نگر تا زن او را چه مردانه گفت | |||||
مخور هول ابلیس تا جان دهد | هم آن کس که دندان دهد نان دهد | |||||
تواناست آخر خداوند روز | که روزی رساند، تو چندین مسوز | |||||
نگارندهٔ کودک اندر شکم | نویسندهٔ عُمر و روزیست هم | |||||
خداوندگاری که عبدی خرید | بدارد، فکیف آنکه عبد آفرید | |||||
ترا نیست این[۱] تکیه بر کردگار | که مملوک را بر خداوندگار |
***
شنیدی که در روزگار قدیم | شدی سنگ در دست ابدال سیم | |||||
نپنداری این قول معقول نیست | چو قانع[۲] شدی سیم و سنگت یکیست | |||||
چو طفل اندرون دارد از حرص پاک | چه مشتی زرش پیش همت چه خاک | |||||
خبر ده بدرویش سلطان پرست | که سلطان ز درویش مسکین ترست | |||||
گدا را کند یکدرم سیم سیر | فریدون بملک عجم نیم سیر | |||||
نگهبانی ملک و دولت بلاست | گدا پادشاهست و نامش گداست | |||||
گدائی که بر خاطرش بند نیست | به از پادشاهی که خرسند نیست | |||||
بخسبند خوش روستائی و جفت | بذوقی که سلطان در ایوان نخفت | |||||
اگر پادشاهست و گر پینه دوز | چو خفتند گردد شب هر دو روز | |||||
چو سیلاب خواب آمد و مَرد برد | چه بر تخت سلطان چه بر دشت کرد | |||||
چو بینی توانگر سر از کبر مست | برو شکر یزدان کن ای تنگدست | |||||
نداری بحمدالله آن دسترس | که برخیزد از دستت آزار کس |