کلیات سعدی/بوستان/باب ششم/یکی نان خورش جز پیازی نداشت
حکایت
یکی نانخورش جز پیازی نداشت | چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت | |||||
پراکندهٔ گفتش ای[۱] خاکسار | برو طبخی از خوان یغما بیار | |||||
بخواه و مدار از کس ای خواجه باک | که مقطوع روزی بود شرمناک | |||||
قبا بست و چابک نوردید دست | قبایش دریدند و دستش شکست | |||||
شنیدم که میگفت و خون میگریست | که ای نفس خود کرده را چاره چیست؟[۲] | |||||
جوینی که از سعی بازو خورم | به از میده[۳] بر خوان اهل کرم | |||||
چه دلتنگ خفت آن فرومایه دوش | که بر سفرهٔ دیگران داشت گوش |