کلیات سعدی/بوستان/باب هفتم/طریقت شناسان ثابت قدم
حکایت
طریقت شناسان ثابت قدم | بخلوت نشستند چندی بهم | |||||
یکی زان میان غیبت آغاز کرد | دَر ذِکر[۱] بیچارهای باز کرد | |||||
کسی گفتش ای یار شوریده رنگ | تو هرگز غزا کردهای در فرنگ؟ | |||||
بگفت از پس چار دیوار خویش | همه عمر ننهادهام پای پیش | |||||
چنین گفت درویش صادق نفس | ندیدم چنین بخت برگشته کس | |||||
که کافر ز پیکارش ایمن نشست | مسلمان ز جور زبانش نرست | |||||
چه خوش گفت دیوانهٔ مرغزی | حدیثی کز آن لب بدندان گزی | |||||
من ار نام مردم بزشتی برم | نگویم بجز غیبت مادرم | |||||
که دانند پروردگان[۲] خرد | که طاعت همان به که مادر برد | |||||
رفیقی که غائب شد ای نیکنام | دو چیزست ازو بر رفیقان حرام | |||||
یکی آنکه مالش بباطل خورند | دوم آن که نامش بزشتی[۳] برند | |||||
هر آنکو برد نام مردم بعار | تو چشم نکو گوئی از وی[۴] مدار | |||||
که اندر قفای تو گوید همان | که پیش تو گفت از پس مردمان[۵] | |||||
کسی پیش من در جهان عاقلست | که مشغول خود وز جهان غافلست |
***